نیما چشمان خود را باز میکند… و در حالی که قطره اشکی در گوشهی چشمش حلقه زده میگوید: «شراگیم… آب… کمی آب به من برسان» شراگیم از جای برمیخیزد تا آب بیاورد ولی وقتی با لیوان آب بازمیگردد چشمان پدر به سقف خیره مانده است. فرزند فریاد میزند پدر… پدر… اما دیگر جوابی نمیشنود.
به گزارش کاویان گلد، روز دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۳۸ نیما یوشیج «پدر شعر نو»ی ایران در خانهی خود واقع در دزاشیب تهران بر اثر ذاتالریه چشم از جهان فروبست. لقب «پدر شعر نو» اما انگار آنقدرها کافی نبود که هنگام مرگ پیروانش را دواندوان به سمت خانهاش بکشاند! دور و بر پیکر این شاعر پرآوازه جز همسر و پسرش و یکی از شاعران کلاسیک پرنده پر نمیزد! نوپردازان هیچکدام نه برای وداع بر سر پیکر بیجانش حاضر شدند و نه در مراسم تشییع او شرکت کرند، حتی با اینکه خانواده پیکر نیما را چهار روز بعد به خاک سپردند. در ادامه گزارش خبرنگار مجلهی اطلاعات هفتگی را که به محض شنیدن خبر درگذشت نیما رهسپار خانهی او شد میخوانید، به نقل از این مجله به تاریخ ۲۴ دی ۱۳۳۸:
من هرگز «نیما» را از نزدیک ندیده بودم و شاید تقدیر چنین میخواست که من چهرهی استخوانی و مرارتکشیدهاش را در بستر مرگ ببینم.
خبر مرگ نیما یوشیج مبتکر و بانی شعر نو در ایران خیلی زود روی لبها چرخید و پخش شد اما وقتی آدرس خانهی «نیما» را میخواستم هیچکس نمیدانست حتی پیروان مکتبش! و این برای من عجیب بود. بالاخره دست به دامن «متوفیات» زدم و آنها بودند که به من گفتند جسد «نیما» را به مسجد «قائم» حمل کردهاند تا روز جمعه به گورستان حمل کنند.