یادش بخیر…قدیمها مادربزرگها یک صندوق چوبی داشتند، ته اتاق، کنار لحافها. توی آن صندوق همیشه چیزهایی بود که نمیشد بیتفاوت از کنارشان گذشت؛ سکههای قدیمی، نامههایی با خط کجومعوج، چفیه شوهر مرحوم و گاهی… یک برگه زرد و تاشده: وصیتنامه.
وصیتنامه فقط برای تقسیم خانه و زمین نبود. گاهی یک جمله ساده بود: «کتاب حافظ را بدهید به زری، دلش نازکتر از بقیهست.» یا نوشته بودند: «اگر خواستید برایم ختم بگیرید، ساده باشد، بهجایش برای علی یخچال نو بخرید.» همینها بود که انسان را به زندگی آنها پیوند میزد، حتی بعد از نبودنشان.
حالا اما، کسی وصیتنامه نمینویسد. شاید چون فکر میکنیم قرار نیست بمیریم. یا شاید چون دیگر دلودماغش را نداریم. توی این روزهایی که همه چیز شده پیامک و استوری و ایموجی، دیگر چه کسی برای آیندهاش کاغذی را با دست خودش پر میکند؟
نوشتن وصیتنامه یعنی ایستادن روبهروی خودت، با تمام ناتمامها، تمام نگفتهها و جرأت داشتن برای انتخابِ آخر. یعنی گفتنِ «دوستت دارم» به کسی که شاید هیچوقت نگفتی. یا حتی گفتنِ «ببخش» به کسی که دیگر نمیبینی.
من فکر میکنم وصیتنامه نوشتن، تمرینیست برای زندگی. نه فقط مرگ. تمرینی برای آنکه آدم بداند چه چیزهایی را میخواهد جا بگذارد و برای چهکسانی.
دلم میخواهد بنویسم: «اگر رفتم، این یادداشت را بدهید به نوهام. به او بگویید پدربزرگش بیشتر از آنچه بلد بود، دوست داشت. کم بلد بود، اما دلش پر بود از محبت تو.»
وصیتنامه شاید آخرین نامه عاشقانه آدمهاست؛ نامهای که کاش دوباره مد شود…
*روزنامهنگار
۴۷۴۷