یک کار را برای اینکه زن خانواده خوشش آید انجام میدهم، یک کار را برای اینکه بچهها خوششان آید و یک کار را برای اینکه نظام سیاسی حاکم بر جامعه و… خوششان آید. میگویم به خاطر تو از این تکه از وجودم صرف نظر کردم به خاطر دیگری از تکهی دیگر وجودم و… و دیگر چیزی از من باقی نمیماند. این زندگی برای ما رضایت باطن به بار نمیآورد. وقتی خودمان با خودمان خلوت میکنیم، میبینیم از خودمان بدمان میآید. این چه زندگیای است که هیچ چیزمان طبق مرام و مسلک خودمان نیست. اوّل علامت آدم معنوی آن است که زندگیاش اصیل است.
گروه اندیشه: ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این / بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش. این شعر مولانا از برای آن است که آدمی شوق درونی را جایگزین شوق بیرونی بکند. این که مورد تحسین همه واقع بشوم یک مشکل بزرگ دارد: اول دورویی، و سپس عدم عزت نفس و در آخر حقارت. راه برون رفت از این وضعیت چیست؟ راه درست آن است که ابتدا بدانیم هر وقت موفقیت کسب کردیم به معنای آن نیست که حق هم هستیم. در صورت چنین تصوری، قدرت برایمان اصل می شود و به بهای فاسد شدن حاضریم آن را حفظ کنیم. ولی اگر بدانیم به دست آوردن حقانیت سلامت نفس می خواهد و برای آن در مناسبات زندگی تلاش کنیم، حقانیت به دست می آوریم ولو آن که پیروز نشویم. بنابراین ملاک و معیار آدم زحمتکش و سالم رفتن کسب صلاحیت حقیقت و حقانیت به سمت پیروزی است نه به دست آوردن پیروزی و سپس تعیین حقانیت. راه دوم ما را به بطالت می کشاند و از خصائل زیست مردانگی می اندازد. زندگی عاریتی پیدا می کنیم و می خواهیم به هر شکل ممکن دیگران از ما راضی بشوند و یا برایمان کف بزنند و هورا بکشند. زیستی که آدمی را به کرانه ها و ساحل آرامش نمی رساند. همنشینی با چنین افرادی بسی مستهلک کننده است. آدمیانی که دائم می خواهند خودت نباشی . در صورتی تحسین ات می کنند که تحسینشان کنی به هر نحو ممکن. نقد را برنمی تابند. کمک می کنند تا کمکشان کنی، زندگی را به دنیای معاملات و کاسبی تبدیل می کنند. دکتر مصطفی ملکیان چنین زیستی را نقد می کند. و آن را زندگی عاریتی می داند. او در کتاب در رهگذار باد و نگهبان لاله، ج ۱، ص۹۸ می نویسد:
«زندگی عاریتی هیچوقت رضایت را برای شما تحصیل نمیکند. اما چیزی که در آن شکی وجود ندارد، آن است که رضایت شما را از خودتان میگیرد! شما از خودتان بدتان میآید: میگویید آخه من که در هیچ موردی طبق مرام و مسلک خود عمل نمیکنم آدم هستم؟ یک چیز را برای اینکه زنم خوشش میآید میگویم، یکی را برای اینکه بچههایم خوششان میآید، یک چیز را برای همکارانم، یک چیز را برای رئیسم، یک چیز را برای رژیم سیاسی حاکم بر جامعهام و… هیچ چیز از زندگی من مال خودم نیست. به تعبیر یاکوب بومه، عارف معروف آلمانی، خدایا مرا از من میربایند، جامعه مرا از من میرباید. برای اینکه از من خوشتان آید دو عقیده از عقایدم را سرکوب میکنم، برای اینکه کس دیگری از من خوشش آید، دو فقره از احساسات و عواطفم را سرکوب میکنم و برای اینکه دیگری خوشش آید، دو فقره از ارادهها و خواستههایم را از بین میبرم. تکهای را به خاطر رضایت شما از خود میکَنم و تکهای را به خاطر رضایت ایشان. در این حال، موجود مُثلهشده و تکهتکهی از خود کنده شدهای درست مثل ماهی پیرمرد و دریای ارنست همینگوی میشوم. در آن رمان، پیرمردی ماهی بسیار بزرگی صید میکند که چون بزرگتر از قایق او بود و نمیتوانست آن را از آب بیرون بکشد و در قایقش قرار دهد، آن را با طنابی با خود به طرف ساحل کشاند. غافل از اینکه کوسهها در طول راه به ماهی حمله خواهند کرد و شروع به خوردن آن خواهند کرد. وقتی پیرمرد بعد از سه روز تلاش بیوقفه ماهی را به ساحل آورد و از آب بیرون کشید، دید فقط اسکلتش باقی مانده است و گوشتی بر تن آن نیست! انصافاً وقتی عزرائیل به سراغ من و شما میآید و به ساحل زندگیمان میرسیم، عیناً مانند آن پیرمرد هستیم؛ دیگر چیزی برای ما باقی نمانده است. یک کار را برای اینکه زن خانواده خوشش آید انجام میدهم، یک کار را برای اینکه بچهها خوششان آید و یک کار را برای اینکه نظام سیاسی حاکم بر جامعه و… خوششان آید. میگویم به خاطر تو از این تکه از وجودم صرف نظر کردم به خاطر دیگری از تکهی دیگر وجودم و… و دیگر چیزی از من باقی نمیماند. این زندگی برای ما رضایت باطن به بار نمیآورد. وقتی خودمان با خودمان خلوت میکنیم، میبینیم از خودمان بدمان میآید. این چه زندگیای است که هیچ چیزمان طبق مرام و مسلک خودمان نیست. اوّل علامت آدم معنوی آن است که زندگیاش اصیل است. در اینجا البته هدف من نوعی مخالفخوانی و تکروی کاملاً بیمنطق نیست. ممکن است کسی بگوید همرنگی با جماعت نه، و بعد روی یک نوع مخالفخوانی و تکروی کاملاً بیمنطق برود! این کار هم به همان اندازهی همرنگی با جماعت بیمنطق است.اگر فهمیدم «الف، ب است دیگر هرکس میخواهد بگوید «الف» ب نیست! تا وقتی بر این فهمم باقی هستم باید بگویم الف، ب است». اما گاه فرد بعد از تأمل فراوان بر روی باورهایش به باوری میرسد که باور جمعی است.»
216216