علیاکبر حیدری و احمد عرب، از دوستان نزدیک جهانپهلوان تختی مهمان کافه خبر بودند.
مرتضی رضایی: آلبوم قدیمی را که باز کردند، صدای عکسها شنیدنی بود! رفتیم به پنجاه شصت سال قبل؛صدای یخ فروشها در خیابان خانی آباد،گل فروشی بر چهارراه یا نمایشگاه اتومبیلی که شده بود پاتوق تختی و رفقا؛صدای همه آنها می آمد؛ رسای رسا. هیاهوی تیمملی در ملبورن و هلسینکی تا صدای شهلا که میگفت:«میدانم برمیگردی؛ به خاطر بابک هم که شده برمیگردی.»گوشی را قطع کرد و دیگر برنگشت!
اکبر حیدری و احمد عرب؛ یکی قلبش پر است از خاطراتی که خیلی از آنها را سالهای سال تکرار کرده اما هنوز هم تازهاند و دیگری آلبومی را دو دستی چسبیده که خیلی از عکسهای داخلش از خانواده تختی به او رسیده.بچه محل و همسایه تختی در یکی از پایین ترین نقاط تهران.وقتی تختی میمیرد ۱۴-۱۵ ساله بوده اما یک جورهایی می شود امین خانوادهاش.ارادت ویژهای به خانم(مادر تختی) داشته و زمانی که رفته بودند خیابان فرشته؛کوچی از پایین به بالای شهر،این احمد بوده که مثل یک پسر،ور دل خانم بوده:«نفت می گرفتم،کرسی را علم میکردم و کاری بود انجام میدادم.تازه این که آلبوم است با عکسهایی که به جرات میتوانم بگویم فقط من دارم.اصلا میدانید فیلم عروسی تختی دست من است؛همه اینها را نرگس خانم( خواهر تختی)به من داده.امانت است آقا امانت.»
آلبوم ورق میخورد و به صفحه آخر می رسد؛عکسی از عروسی آقا تختی،شهلای خندان و سرشار از هیجان با اصل کارت دعوت به عروسی و یک کارت کوچک دیگر برای ورود مخصوص یک نفر که رویش نوشته:«ورود اطفال ممنوع!» یکشنبه ۳۰ بهمن از ساعت ۶ الی ۹ بعداز ظهر؛خیابان شاهرضا،باشگاه دانشگاه تهران. “ببار ای نم نم بارون زمین خشک را تر کن سروده زندگی سر کن دلم تنگه،دلم تنگه” یک آهنگ غمگین،در شادترین شب زندگی شهلا و غلامرضا؛خود تختی درخواست کرده تا ویگن برایش بخواند.
آن شب یکی از مهمانهای ویژه بوده و این آهنگ را به خواست غلامرضا خوانده…همینقدر غمگین؛گویی که خیلی زود می شود روایت زندگی تختی با کمی تغییرات جزئی!
“لالایی کن مرغک من دنیا فسانه است دنیا فسانه است”
امروز پنجاهوهفتمین سالگرد درگذشت جهانپهلوان تختی است و در خدمت ۲ بزرگمرد و تاریخ زنده کشتی هستیم. عموحیدر کشتی و آقای احمد عرب که میخواهیم از زاویهای دیگر درباره جهانپهلوان تختی صحبت کنیم.
علیاکبر حیدری: ۱۷ دی، پنجاهوهفتمین سالگرد درگذشت جهانپهلوان تختی را به مردم ورزشدوست ایران تسلیت عرض میکنم. من سیدعلیاکبر حیدری هستم. افتخارم این هست که در معیت شادروان غلامرضا تختی در اردوهای زیادی شرکت کردم و در مسابقات المپیک ۱۹۶۴ توکیو در خدمت این مرد بزرگ بودم. تختی مردمی بود و از مردم و برای مردم و در کنار مردم بود. شادروان تختی حتی بهخاطر دل مردم بعد از یک مدت کنارهگیری، دوباره در مسابقات شرکت کرد. بهخاطر دل مردم چون از او خواسته بودند. من هم این افتخار را داشتم که در معیت این مرد بزرگ در اردوهای زیادی بودیم. موقع رفتن به المپیک، بعد از اینکه وارد دهکده المپیک در توکیو شدیم، جاهای ما مشخص شد. شادروان تختی به سرپرست تیم گفت ۲ نفر از بچههای تیم که خروپف نمیکنند را به اتاق من بیاور. روی من و عبدالله خدابنده دست گذاشتند و در خدمت ایشان بودیم. رفتیم جاها مشخص شد و من دیدم نزدیک ۴۰۰-۵۰۰ دوچرخه در این محوطه افتاده است. پرسیدم اینها برای چیست؟ گفت چون راههای فروشگاهها به خوابگاه دور است، این دوچرخهها را گذاشتهاند که اگر کسی خواست جایی برود، از اینها استفاده کند. من با خودم گفتم خب ما پنجمین یا ششمین کشوری هستیم که وارد شدهایم و اگر همه کشورها بیایند، دیگر دوچرخهای گیر ما نمیآید. طبقه سوم هم خوابگاه ما بود. من ۳ دوچرخه را به سختی بالا بردم و فکر کردم الان آقاتختی میگوید اکبر چه کار خوبی کردی این دوچرخهها را آوردی. دراز کشیده بودم و منتظر آقاتختی بودم که گفتم میآید و تشویقمان میکند. او آمد و پرسید این دوچرخهها برای چیست؟ گفتم من آوردم. گفت برای چه آوردی؟ گفتم فردا تیمها بیایند دیگر گیرمان نمیآید. گفت پسرجان این را ببر سر جایش بگذار و فردا انقدر دوچرخه هست که بدون دوچرخه نباشی. گفتم آقا من میبرم ولی یادت باشد اگر فردا گیرت نیامد. ما به سختی دوباره پایین بردیم. بعد از ظهر رفتم پایین دیدم انقدر دوچرخه هست. دوچرخهها به این صورت بود تو برمیداشتی به فروشگاه میبردی و خریدت را میکردی و موقع برگشت دوچرخه دیگری بود. بعنی یک لحظه معطل دوچرخه نبودی. ما دفعه اولمان بود ولی آقاتختی چندین بار این برنامهها را رفته بود.
عموحیدر میخواهم کمی جلوتر بیاییم و از روزی صحبت کنید که آقاتختی فوت کرد. شما آن روز که خبر را شنیدید کجا بودید؟
علیاکبر حیدری: ما تهران بودیم که شنیدیم و به اتفاق چندتا از بچهها سمت پارک شهر رفتیم که نزدیک پزشکی قانونی بود و جنازه شادروان تختی را مشاهده کردیم و از آنها به بهشت زهرا تشییع کردیم. انقدر جمعیت آمده بود که جنازه روی هوا میرفت. انقدر جمعیت آمده بود که خیلی طول کشید. از بزرگان آن زمان هم آمده بودند و ما هم در خدمت بعضی از قهرمانان دنبال این کار بودیم.
شما اولین بار که خبر خودکشی آقاتختی را شنیدید، باورتان شد؟
علیاکبر حیدری: اول یک فکرهایی به ذهنم آمد. آن موقع دستگاه با او بد بود و پیش خودمان فکر کردیم کار دستگاه باشد ولی بعد فهمیدیم چنین چیزی نبوده. البته یک برنامههایی بود و او را اذیت میکردند. چون ساواک کمی او را محدود کرده بود و نمیگذاشت آقای تختی جایی دیده شود و از این نظر ناراحت بود و ما به همین چنین فکرهایی کردیم ولی الان من چنین فکری نمیکنم.
یعنی ساواک نقشی در فوت ایشان نداشت؟
علیاکبر حیدری: دقیق نمیدانیم ساواک نقش داشت یا نه. این فکرها بود و به هم میگفتند ساواک کاری کرده ولی من فکر نمیکنم. یکی از دلایلی که به این شایعه دامن زد، این بود که ایشان در هتل آتلانتیک هم بود و این هتل نزدیک محل ساواک بود.
چون آقاتختی یک فرد مذهبی بود و خودکشی هم در دین گناه محسوب میشود، میگفتند او هرگز سمت این کار نمیرود. شاید به همین خاطر شایعه کشتن او از طرف ساواک پیش آمد.
علیاکبر حیدری: آقاتختی یک آدم واقعا مذهبی بود. بهخاطر اینکه یکسری از ما از شهرستان به اردوها آمده بودیم و بزرگان را میدیدیم، آقاتختی بدون اینکه تذکر بدهد یا صحبت کند، با اعمال خودش به ما نشان میداد که مثلا صبح بلند شدی بعد از انجام فرائض دینی، باید با لباس مرتب سر میز صبحانه بیایی. این را نمیگفت و با اعمال خودش به ما نشان میداد که مثلا باید گرمکن مناسب داشته باشی. بدون اینکه تذکر بدهد، به ما درس میداد. ما در اردوها خیلی چیزها از شادروان تختی یاد گرفتیم. یک نفر به نام عزیز کیانی از قهرمانان سنگینوزن که هموزن تختی بود، در اردوها حضور داشت. قبلا تیم به تیم خیلی دعوت میکردند. تیم گیلان از باشگاه پولاد که ما در آنجا عضویت داشتیم، برای مسابقه کشتی دعوت کرد. چون با حضور آقاتختی جمعیت زیادی هم به سالن میآمد، پول خوبی هم برای هیئت کشتی آنها جمع میشد. از باشگاه پولاد یک اتوبوس گرفتند و رفتیم. رئیس باشگاه حسین رضیخان بود. قبل از اینکه سوار اتوبوس شویم، به ما گفت یادتان باشد نماز باید بخوانید و کسی نماز نخواند نباید سر میز صبحانه و ناهار بیاید. برای ما شرح داد ۶ فرسنگ از جایی که هستیم دور شویم، نماز شکسته است. ما موقعی به گیلان رسیدیم که وقت نماز بود. حسین رضیخان گفت وضو بگیرید و نماز بخوانید و بعد برای ناهار بیایید. یک شب کشتی گرفتیم و روز بعد از ورزشکاران بندرانزلی آمدند و گفتند هیئت ما تازه راه افتاده و بیایید یک کشتی هم آنجا بگیرید و چون آقاتختی هم هست، مردم میآیند و پولی به هیئت میرسد. حسین رضیخان هم قبول کرد و حرکت ما طوری شد که دوباره وقتی رسیدیم، زمان نماز شد. دوباره گفتند نماز بخوانید و بعد ناهار بخوریم. عزیز کیانی را بهخاطر جثهای که داشت، «عزیز غول» صدا میزند و فقط آقاتختی به او عزیزآقا غول میگفت! عزیز کیانی وضو گرفت و نماز را شروع کرد و تا تشهد را شروع کرد، الله اکبر گفت و نماز را تمام کرد. حسین رضیخان گفت این چطور نماز خواندنی است؟ گفت نماز خرد است! گفت از تهران تا رشت شکسته شد، از رشت تا اینجا دیگر خرد شده! آدم بامزهای بود و همیشه کنار آقاتختی بود و ایشان هم خیلی به او علاقه داشت. ما افتخار میکنیم در معیت این مرد بزرگ بودیم. چون خودش هم خیلی تجربه مسابقات بزرگ را داشت، در رقابتها قبل از اینکه اسم ما را بلندگو اعلام کند، بدون اینکه در کار مربی دخالت کند، ما را ماساژ میداد و با ما صحبت میکرد. از نظر روحی و روانی کار میکرد و میگفت شما تنها کسانی هستید که از یک ایران انتخاب شدید و مردم چشم انتظار هستند که با مدال برگردید. هرچی در توانتان هست پیاده کنید که با افتخار برگردید. در کنار اینکه خودش مسابقه داشت، بچهها را ماساژ میداد و اصلا آمدن تختی و صحبت کردن او عین دوپینگ بود. انقدر ما با روحیه به تشک میرفتیم.
آخرین بار کی جهانپهلوان تختی را دیدید؟
علیاکبر حیدری: ما بیشتر در اردوها بودیم.
در مدتی که مسابقه نمیداد به دیدن او نمیرفتید؟
علیاکبر حیدری: چرا خب در باشگاه برای تمرین همدیگر را میدیدیم. همیشه در تمرین باهم بودیم. بعد یک مدت که آقای تختی نیامد، گفتند او کمی کسالت دارد و بعد ما فهمیدیم خانهاش را ترک کرده و به هتل آتلانتیک رفته است. بعد هم ما به اتفاق چندتا از قهرمانان مثل آقایان صنعتکاران، مهدیزاده، زندی و … به پزشکی قانونی رفتیم و جازه را تحویل گرفتیم.
در آن سالهایی که ایشان از کشتی دور بودند، شما و دوستانتان هیچوقت تلاش نکردید واسطه شوید و ایشان را برگردانید؟
علیاکبر حیدری: خب بزرگان میرفتند. ما در حدی که با تختی مانوس شویم و به او نزدیک باشیم و حرفی بزنیم نبودیم و افراد بزرگ مثل آقایان عرب، عباس زندی، مهدیزاده و … بودند و با او صحبت میکردند و به همین خاطر بعد از یک مدت که کشتی را کنار گذاشت، با او صحبت کردند و مردم هم میخواستند برگردد که در نهایت برگشت.