پدرم و مادرم به هیچ عنوان برای مبادله من هیچ اقدامی نکرده بودند. گفتند فرزندمان را در راه خدا دادیم، خدا هم اگر خودش خواست، برمیگرداند. به هیچ وجه هیچ اقدامی نکرده بودند و اینها هم دیده بودند کسی نمیآید برای مبادله ما، گفتند اینها کارهای نیستند و ما حدود ۲۰ نفر بودیم و تقریبا دراولین روزهای سال ۶۲ ما را آوردند و آزاد کردند.
جواد مرشدی: تنها یک روز پس از حمله عراق به ایران و آغاز جنگ تحمیلی، جهاد سازندگی که پیشتر به توصیه امام خمینی با هدف همافزایی همه اقشار جامعه برای سازندگی کشور تشکیل شده بود،«ستاد جنگ» خود را تشکیل داد و”سنگرسازان بی سنگر” به پشتیبانی مناطق عملیاتی پرداختند، عرصه فرهنگ هم یکی از مصادیق این پشتیبانی بود.
از سوی دیگر پس از انقلاب منهای دشمن بعثی” کومله دموکرات “ها نه تنها بین خود بلکه با انقلاب نیز سرستیز داشتند وازهیچ تلاشی برای ایجاد ناامنی و آسیب به نظام اسلامی فروگذار نمی کردند.
آنها مرام و مسلک خود را داشتند وپس از انقلاب دست به اقدامات مسلحانه زدند،کومله ها برای اسرا زندان “برده سور”را داشتند و دموکرات ها زندان “دوله تو”.
یدالله خدادادمطلق یکی از کسانی است که هردو زندان را تجربه کرده .این جهاد گر عرصه فرهنگ که با گروهی برای معلمی عازم کردستان شده بود پس از فرار از زندان کومله توسط دموکرات ها اسیر و به زندان «دولتو» انتقال می یابد.
این آزاده و معلم بازنشسته در گفتگو با “خبرآنلاین”از فرار و شکنجه آن دوران می گوید.
مشروح این گفتگو را بخوانید:
شما چه سالی و به چه علت به کردستان رفتید ؟
ما یک گروهی بودیم که در مهرماه سال ۵۹ بهعنوان معلم عازم کردستان شدیم، چون به علت وجود ضدانقلاب آموزش و پرورش کلا منحل شده بود و همه را اخراج کرده بودند، از این رو مجبور شدند از سراسر کشور نیروی جدید تامین میکردند. ما هم چند نفر بوداز قم و شهرستانهای مختلف بودیم که رفتیم کردستان.
تحت عنوان گروه جهادی؟
بله، همان جهاد قدیم.
شما خدمت وظیفه را انجام داده بودید؟
بله.
پس چون عضو جهادسازندگی بودید داوطلبانه به آنجا رفتید؟
بله؛ البته بیشتر کار ما، کار فرهنگی بود تا کار جهادی جنگ و جبهه وتفنگ،به هرحال ما عازم کردستان شدیم. در روز دهم مهرماه ما رفتیم در یک مدرسهای در روستای موچیش .
موقعیت جغرافیایی این روستا را بخاطر دارید؟
بله، روستایی بود بین کامیاران و سنندج ،ما برای راهاندازی یک مدرسه شبانهروزی به آنجا رفتیم.
از نحوه اسارت تان برایمان بگویید.
در آن مدرسه یک موتور برقی بود که خراب شده بود و قرار بر این شد که ما این موتور را بفرستیم تهران برای تعمیر. ما آنجا این صحبت را مطرح کردیم غافل از اینکه سرایدار آن مدرسه خبرچین کومله بود و خبردار شد که ما قرار است روز دوازدهم مهرماه بیاییم کردستان برای اینکه این موتور را ببریم تهران برای تعمیر و بلافاصله این خبر را به عوامل کومله داده بود. ما روز شنبه دوازدهم مهرماه آمدیم برای بردن موتور و آنها هم که خبردار شده بودند برای دستگیری ما کمین کرده بودند. در موقع برگشت وقتی ما میآمدیم، در یک قسمتی بود یا پیچ خطرناکی بود، من خودم هم راننده بودم و یک مقدار سرعتم را زیاد کردم، اما شروع کردند به تیراندازیکردن. تیراندازی کردند و ماشین چند تا معلق زد و ایستاد. کوملهها وقتی تیراندازی و کارشان تمام شد و فهمیدند که دیگر خبری نیست، آمدند سراغ ما. یکی از دوستان ما شهید شده بود، یکی از دوستانمان زخمی شده بود و مابقی را دستگیر کردند.
خبرهای مرتبط
اول مهر ۵۹ با شهید «دوران» بصره را بمباران کردیم/ او لحظه آخر تصمیم گرفت بیرون نپرد؟
فرار مهیج فرمانده ایرانی از اسارت عراقیها / پنجبار مجروح شدم و سهبار شورایعالی پزشکی مرا بازنشسته جانبازی کرده
کرباسچی: پزشکیان خود را از دام رفقای قدیمی و پیرسالاری رها کند /اصطکاک اصلاح طلبان و حاکمیت کم میشود اگر…/دولت باید رضایت اقتصادی ایجاد کند
ببینید| زندان اوین قبل و بعد از انقلاب از نگاه غلامحسین کرباسچی
چند نفر به اسارت درآمدند؟
شش نفر بودیم، ما را دستگیر کردند وآوردند در یک مسجد زندانی کردند. فردای آنروز ما را بردند به یک روستایی به نام هنیمن که این روستا، روستای نسبتا بزرگی بود که در آنجا دو اتاق بود؛ در یک اتاق دو نفر زندانی بودند و در یک اتاق دیگر ما بودیم. ما متوجه شدیم که این دو نفر هم فرهنگی هستند. یواش یواش اجازه دادند با هم صحبت کنیم و یکی از آنها شهید کریم غفاری، رئیس آموزش و پرورش کامیاران بود، یکی هم صفدر محمدی، معاون ایشان بود که دو، سه روز قبل از اینکه ما دستگیر شویم اسیر شده بودند. ما آنجا بودیم تا اینکه یک روز آمدند و گفتند وسایلتان را جمع کنید و ما را از روستای هنیمن تا زندان مرکزی کمیل که تقریبا نزدیک به ۵۰۰ کیلومتر راه بود، ما را پیاده آوردند .
۵۰۰ کیلومتر؟
بله و ما۴۵ روز در راه بودیم.
یک نوع فرار در حین راه داریم،در طول این مسیر طولانی با اینکه پیاده بودید به فکر فرار نیفتادید؟
در طول مسیر اتفاقاتی افتاد که خیلیهایش از یادم رفته، چون ۴۰ سال از آن قضیه گذشته؛ خیلیهایش فراموش شده و خیلیهایش را هم خلاصه میکنم که وقت شما را نگیرم. ما را بعد از ۴۵ روز آوردند زندان مرکزی کومله بهنام زندان برگه سور. یک روستایی بود آن نزدیک بهنام برگه سور که اسم این زندان را هم گذاشته بودند برگه سور .
آنجا اسرای دیگری هم بودند؟
بله،تقریبا۸۰-۷۰ نفر آنجا زندانی بودند که اکثر آنها سربازو اغلب بسیجی ، جهادی و نظامی بودند. ولی ما هشت نفر را در یک اتاقی که معروف بود به اتاق یک محبوس کردند.
مگر شش نفر نبودید ؟
ما شش نفر با آن دو نفر دیگر می شدیم هشت نفر.این اتاق یک خیلی کوچک بود و ما به سختی زندگی میکردیم، به سختی میخوابیدیم و جای خیلی تنگی بود.روزهای اول خیلی ما را اذیت کردند، یکی از زندانیان بهنام سرهنگ ابراهیم علیاصغرلو بود که فرمانده تیپ هوابرد و یک شخصیت بسیار باسواد، باکمال بود که دوره آموزش نظامی را در فرانسه گذرانده بود. ایشان به ما پیشنهاد فرار داد. ما اول شک کردیم و ترسیدیم و قبول نکردیم. بعد خودش متوجه شد که ما شک کردیم و بعد شک ما را از بین برد و تصمیم گرفتیم زندان را یک تونلی بزنیم، چون زندان ما تا رودخانهای که کنار اتاق ما بود، تقریبا سه، چهار متر راه بیشتر نبود و ما این سه، چهار متر را که میکندیم، میرسیدیم به رودخانه و آزاد میشدیم.
وسیله ای برای کندن داشتید یا از همان قاشق و نظیر آن استفاده کردید؟
وسیلهای که نداشتیم. یک روز یکی از دوستان ما که ملاقاتی برای او از کرمانشاه آمده بود، یک کیف دستی برایش آورده بودند که در آن کیف دستی، لباس بود و خوراکی و آن تهِ تهِ کیف هم میخهای بزرگ بود، سوزن بزرگ بود که با آن گونی را میدوزند. کف زندان سیمان بود و سرهنگ گفت ما با این وسیله زمین را میکَنیم و تونل می زنیم و در نهایت تونل زدیم.
کندن این تونل چقدر زمان بُرد؟
ما کارمان را تقریبا در آبانماه سال ۵۹ شروع کردیم و در پنجم فروردین سال ۶۰ ما توانستیم تونل را به سرانجام برسانیم.
خاکهای تونل را کجا میریختید که متوجه نمیشدند؟
داخل زندان برای هر نفر دو تا پتو سربازی داده بودند؛ یکی برای زیرانداز و یکی برای روانداز. این پتوها را سرهنگ به وسیله تیغ هایی که برای اصلاح صورت به ما می دادند برید ،همچنین زیرپوشهای ما که پوسیده شده بود؛ همه اینها را به صورت باریک باریک درآورد و این پتوها را به صورت گونی درآورد. خاکها را ما روزها میریختیم داخل این گونیها و میبردیم داخل گودال، در آنها را میبستیم تا شب، چون ما روزها نمیتوانستیم زمین را بکنیم و این کار را باید شبها میکردیم. شبها در زندان را قفل و زنجیر میکردند و یک نفر نگهبان بود و بقیه همه میرفتند و میخوابیدند. ما یک مقداری از خاکها که اضافه میآمد، معمولا هر جا که زمین را میکَنند، بعد که پر میکنند، یک مقداری خاک اضافه میآید. ما کیسههای کوچکی درست کرده بودیم، این خاکها را شبها میریختیم داخل این کیسههای کوچک و به کمرمان میبستیم و لباس گرم و پالتویی که داشتیم را میپوشیدیم و اینها را زیر بدنمان پنهان میکردیم و میبردیم و در دستشویی خالی میکردیم.
خُب موجب گرفتگی چاه نمی شد؟
دستشویی طوری بود که آب یک چشمه بزرگ از زیر آن رد میشد و همه چیزهایی که آن کف بود را با خودش میبرد. بنابراین ما خاکهای اضافه را هم خالی میکردیم. ما پنجم فروردین کارمان به سرانجام رسید نیمههای شب، ساعت ۱۱-۱۰ شب یکی یکی از آن تونلی که کنده بودیم، خارج شدیم و فرار کردیم. یک رودخانهای کنار زندان بود و باید از آن رودخانه عبور میکردیم.
همه هشت نفر ؟
بله .
از رودخانه چگونه عبور کردید؟
اینقدر آب زیاد بود که نمیشد از رودخانه عبور کرد. ما باید مستقیم مسیر را میآمدیم تا به یک جا میرسیدیم که آب رودخانه یک مقداری گسترده شده باشد و بتوان از آن عبور کرد. بعد از اینکه دو ساعت پیادهروی کردیم، رسیدیم به جایی که میشد عبور کرد از رودخانه. رودخانه را عبور کردیم و همان راهی را که آمده بودیم، از آن طرف شروع کردم برگشتن. ما تا نزدیک صبح آمدیم و هوا که روشن شد، یک گروه قاچاقچی آنجا بود؛ قاچاقچی زیاد بود، چون میرفتند از عراق جنس قاچاق میکردند. یک گروه از این قاچاقچیها ما را دیدند و بلافاصله با ما صحبت کردند و فهمیدند که ما از زندان فرار کردیم، ولی نمیدانستند از کجا فرار کردیم.اینها رفتند به دموکرات خبر دادند که یک گروهی اینجا هستند که اینها فراری هستند و سر و وضعشان غیرعادی است. اینها آمدند و بعد از یک ساعت ما را پیدا کردند و همه ما را جمع کردند و آوردند و در یک مسجدی زندانی کردند. یک مدتی گذشت و یک روز به ما گفتند ما شما را میبریم زندان مرکزی. زندان مرکزی آنها به اسم دولتو بود. اینها آمدند و ما را جمعآوری کردند و حرکت دادند و در بین راه عوامل کومله خبردار شده بودند که ما را دارند از یک روستایی به روستای دیگری جابجا میکنند و بلافاصله اینها آمده بودند و مسیر را بسته بودند و دور تا دور ما را محاصره کردند و شروع کردند به فحاشی و تیراندازی به دموکراتها. درگیری شروع شد و در همین حین سرهنگ را که میدانستند از عوامل اصلی است، شهید کردند و یکی دیگر از دوستان ما بهنام محمد وفایی که اهل اصفهان بود و پاسدار بود، را هم شهید کردند و بقیه را منتقل کردند به زندان مرکزی «دولتو».
در دولتو چند نفر زندانی بودند؟
حدود نزدیک به ۲۰۰ نفر زندانی بودند. یک مدتی که گذشت، هواپیمای عراقی مرتب از روی زندان میآمدند و رد میشدند و ما میدیدیم و خیلی ترسی نداشتیم، ولی روز دوازدهم مهرماه سال ۱۳۶۰ دیدیم که این هواپیماها که از بالا پرواز میکردند، دارند از پایین پرواز میکنند و غیرعادی بود. از آن طرف زندانبانها برای ما سوت زدند و گفتند همه بروید در اتاقهایتان و خودشان هم زندان را ترک کردند. یک نفر آن بالا گذاشتند، یک پیرمردی را گذاشتند آن بالا و همگی زندان را تخلیه کردند. هواپیماها شروع کردند به بمباران شدید و تمام زندان با خاک یکسان شد. از ۲۱۳ نفر زندانی که آنجا بودند، تقریبا ۷۰ نفر سرپا بودند، یعنی میتوانستند حرکت کنند، راه بروند و کمک کنند؛ بقیه یا مجروح شده بودند و یا شهید شده بودند. من در وهله اول رفتم که فرار کنم و بعد از مدتی دیدم جمعیت دارند التماس میکنند، ناله میکنند و فریاد میزنند که ما وضعیتمان اینطور است، ما زخمی هستیم و من از فکر فرار گذشتم و برگشتم و آمدم به کمک روستائیان.
چرا عراق آنجا را بمباران کرد؟
محل استقرار سوسیالیستهای عراق بود. سوسیالیستهای عراق کسانی بودند که از طرف جمهوری اسلامی پشتیبانی میشدند و اینها وقتی که وضعیت ما را اینطور دیدند، آنها را که میشد پانسمان کنند و بخیه کنند، کارهایشان را انجام دادند و مابقی را هم که شهید شده بودند جمع کردند و به دولت تحویل دادند. مدتی طول نکشید که عوامل دموکرات همگی جمع شدند و آمدند ما را مجددا دستگیر کردند و بردند به یک مسجدی بهنام مسجد داوودآباد و آنجا زندانی کردند که مدتی هم آنجا زندانی بودیم. هر کسی میرود زندان، باید یک کاری انجام دهد. یک عدهای چوب میبُرند، یک عدهای چوب میآورند، یک عدهای کارهای بنایی میکنند، یک عدهای نانوایی میکنند
شما مشغول چه حرفه ای شدید؟
کار من آنجا نانوایی بود. یک روز آمدند اعلام کردند تمام کسانی که از کومله فرار کردند، وسایلشان را جمع کنند. یادم است شب عید فطر بود ، ما وسایلمان را جمع کردیم و آمدیم و با دوستانمان خداحافظی کردیم و برگشتیم. آمدیم و در بین راه با ماشینی که ما را میآوردند، نگاه کردیم و اطلاعیههایی دیدیم که این اطلاعیهها مربوط به چریک فدایی اقلیت است. گو اینکه چریک فدایی اقلیت آمده و وساطت کرده؛ چون اینها خودشان با هم درگیر شده بودند؛ کومله و دموکرات برای اینکه دموکرات ما را پس نمیداد، زمان مبادله فرا رسیده بود وآنها هم میخواستند ما را مبادله کنند، ولی اینها نداشتند و ما دست دموکرات بودیم. ما را آوردند و تحویل کومله دادند، کومله هم افرادی را که از آنها دستگیر کرده بود، آنها را تحویل دادند و ما را برگرداندند. آوردند و چند روزی زندانی بودیم، مجددا دوباره رفتند، چون همه زندانیانی که از قبل با ما بودند، همه را مبادله کرده بودند؛ زمان مبادله فرا رسیده بود و همه را مبادله کرده بودند و ما فقط آنجا بودیم. برگشتیم و مجددا ما را زندانی کردند و چند روزی گذشت و یک تعدادی مجددا زندانی جمعآوری کردند و ما را دوباره آوردند به زندان مرکزی، همان زندانی که قبلا از آنجا فرار کرده بودیم. مدتی گذشت و یک تعدادی از دوستان ما را از جمله صفدر محمدی، علیمحمد بیان و… در آن موقع زمانی بود که دولت خیلی از عوامل دموکرات و کومله اعدام میکرد،آنها به ازای هر نفر اعدامی که دولت میکرد، یک نفر اعدام میکردند. یکی یکی بردند و اعدام کردند. بعد از مدتی ما را نگه داشته بودند.جاده پیرانشهر – سردشت داشت تقریبا بهطور کامل از چنگ کومله و دموکرات خارج میشد و اینها مجبور بودند برای ما تعیین تکلیف کنند؛ یا اعدام کنند و یا آزاد کنند. آمدند و در بین زندانیان حدود ۲۰ نفر را انتخاب کردند، از جمله من.
بخت با شما یار بوده…
دلیلش این بود که پدرم و مادرم به هیچ عنوان برای مبادله من هیچ اقدامی نکرده بودند. گفتند فرزندمان را در راه خدا دادیم، خدا هم اگر خودش خواست، برمیگرداند. به هیچ وجه هیچ اقدامی نکرده بودند و اینها هم دیده بودند کسی نمیآید برای مبادله ما، گفتند اینها کارهای نیستند و ما حدود ۲۰ نفر بودیم و تقریبا دراولین روزهای سال ۶۲ ما را آوردند و آزاد کردند و بعد از اینکه از آن پایگاه آوردند به لشکر ارومیه، دو سه روز هم آنجا بودیم و ما را تخلیه اطلاعاتی کردند و بعد برای ما بلیت گرفتند و ما را روانه کردند به طرف قم.
با توجه به خبری خانواده از سرنوشت تان وقتی آمدید شوکه نشدند؟
اینجا که رسیدیم، دیدیم وضعیت کلا عوض شده؛ وضع شهر اصلا یک طوری شده، یک حالتی شده. گفتم شاید الان بخواهم بروم خانه، شاید سکته کنند، ناراحت شوند و یا وضعیتی پیش بیاید، اول رفتم خانه یکی از خویشاوندانمان و آنجا هم یواش یواش اعلام کردند که فلانی آزاد شده از زندان و من را آوردند منزل و دوستان آمدند و بعد از سیزدهبدر هم رفتیم آموزش و پرورش و خودمان را معرفی کردیم و مشغول به کار شدیم و فعلا هم بازنشست شده ام.
آنجا از شکنجه هم خبری بود؟
زیاد شکنجه میکردند، شکنجههای روحی و روانی، هر دو. ما هم در فصل زمستان، با آب سرد باید خودمان را میشستیم. وضعیت بهداشت بسیار خراب بود. یک بشکههایی داشتند که یخ در آنها میریختند و زندانی را میکردند داخل آن و شلاق میزدند و کتک میزدند و همه رقم بود.
این شکنجه ها صرفا برای تخلیه اطلاعاتی بود ؟
بله، برای اینکه مطمئن شوند و بفهمند ما واقعا چیکارهایم، برای اینکه پی به شغل اصلی ما ببرند .
با توجه به اینکه شما را بدون اسلحه و کارت شناسایی نظامی و یونیفرم دستگیر کرده بودند ؟
بله البته یک مقداری در مورد ما ملاحشه هم می کردند.
ابتدای اسارت این شکنجهها وجود داشت یا اینکه تا آخر همینطوری ادامه میدادند؟
نه، اوایل بود و بعد از اینکه دیدند واقعا خبری نیست و ما چیزی برای گفتن نداریم، اینها…
بعد از اینکه مجددا اسیر شدید به واسطه آن فرار، شما را آزاد دادند؟
شدیدا.
از نحوه شکنجهشان چیزی خاطرتان هست؟
آن موقع چشمان ما را بستند، دستها و پاهایمان را بستند و همه را انداختند عقب یک لاندیور درجادههای خراب، ما را هم با شلاق میزدند و هم اینکه با ماشین خیلی صدمه میخوردیم و این بدترین نوع بود.ما را داخل یک ساختمانی که قبلا ساختمان مخابرات بوکان بود بردند و در آنجا نگهداری میکردند.
۲۱۲