در دوره دوم دبیرستان در سالهای قبل از انقلاب -سیکل دوم- با همکلاسانی در مدرسه دوست بودیم، دعوا میکردیم، به خانههای هم میرفتیم، به هم تقلب میرساندیم، ورزش و بازی میکردیم، اگر میتوانستیم معلمان را به سخره میگرفتیم و خلاصه همدیگر را میشناختیم و در آغوش میگرفتیم یا دعوا و آشتی و باز هم صلح و صفا.
به گزارش خبرآنلاین سیدمصطفی هاشمی طبا در شرق نوشت:در آن زمان فکر میکردیم یکدیگر را میشناسیم. چندی بعد یکی ساواکی شد، یکی انقلابی و در زندان، یکی افسر نیروی دریایی شد و یکی پزشکی حاذق در خدمت مردم. معلوم شد که یکدیگر را نمیشناختیم و گذر زمان و شرایط مکان، آدمها و شناختها از ایشان را تغییر میدهد و این در همه زمانها و زمینها جاری است و در بسیاری موارد شرایط اجتماعی، حالات انسان را تحت تأثیر قرار میدهد و میفهمیم که او را نمیشناسیم.
این حکایت عملکرد یک مدیر، یک مسئول، یک کارگزار در قبل از قبول مسئولیت و پس از آن است. حکایت رئیسجمهورهایمان است و اینک حکایت رئیسجمهور حاضر که با نیت خیر و انرژی مکتسبه از دوران زندگی پای در عرصه مدیریت کشور گذاشته است و با این امید که ناراستیها را راست و نامعلومها را شفاف و ناآگاهان را آگاه کند و قافله عقب نگه داشتهشده را به پیش براند. سینه سپر کرده است و مردم هم با پسند او به استقبالش رفتهاند. اما اینک، مردم از او چه میخواهند؟ حکمرانی از او چه میخواهد؟ به کدام کار اهتمام خواهد داشت؟ آیا بر جادهای صاف قدم خواهد گذاشت یا راهی صعب و دشوار و پرحفره در پیش خواهد داشت؟ چگونه میتواند مجموعهای از ناتوانیها و کژیها و عقبافتادنها و توقعات و فشارها را بر هم منطبق کند؟ اغراق نیست که بگوییم هیچ بعید نیست که همان ابتدا از جاده آسفالت به گذر خاکی برود و تسلیم روندی شود که در زمانی نسبتا طولانی ایران را به شرایط کنونی درآورده است. میگویید چه شرایطی؟