از مهتابی به کوچۀتاریک[۱]:این نامه را سحرگاه روز ۲۱ مرداد ماه ۱۴۰۳خورشیدی نوشتم.روزی که کابینۀ پیشنهادی تان به مجلس تحویل می شود. امیدوارم به دست مبارک یا مشاوران والامقام شما برسد و این کلمات را به احترام ایران ما بخوانید و چاره ای ملّی برای ناامیدی ناحق ِ ایران ما بیندیشید.
۱- این پلکان شن که می لغزند بسوی دریاچه تاریک…[۲]
ناامیدی حسی بد ، ناخواستنی ، کریه ، زننده، غیر انسانی ، تلف کننده ، وحشت آور و ویرانگراست که با کمال تاسف، در میان ما ایرانیان ، جایگاهی حیرت انگیز یافته و حالا، در اوج خود، ما را خود می تاباند.
ناامیدی از نظر علوم رفتاری، بیماری است ؛یک بیماری نیازمند درمان .
پزشکان و نسخه پیچان گران مرتبه ، درمان را تلاشی برای بازگرداندن یا استقرارسلامت به تن و بدن و روان بیمار می دانند . ناامیدی ،بیماری درون هاست .شبکۀ مویرگی حیات ما ، در سیطرۀ آن و درون ما ، دچار این بیماری مانده است.
ما دچار بیماری ناامیدی هستیم . این دچار بودن ، در گذر زمان ، تبدیل به عادت شده است ؛عادتی بی نشان و نشانه، اما سرشار از طراوتِ فریب و دلربایی .رنگ و وارنگ شدنِ پیاپی ما ،قالب ِ مقبول عام و خاص ِ ماست .صفتی که حالات ِسوسماری را به زنجیرۀ کوروموزمی مان افزوده و این افزونه،نسل از پی نسل،طیف هایی بیشتر را در خود می انبارد.
در چنبرۀ این اوصاف،تکاپوی شهروندی،در انتخابات،نه در طلبِ کسبِ شفای عاجل،که حداقل منظورِ انسداد زدایی از شبکۀمویرگی چرخۀ زیستی ماست. شبکۀ مویرگی زندگی ما؛چرخۀ زیستی ما، همه جوره، مسدود مانده است!ما، قفل شده ایم ؛ در خودمان قفل مانده ایم .
در این میانه،من ِ شهروند معمولی ، منِ غیر سیاسی و محدود افتاده ، در دوایر تودرتوی اقتداربوروکراسی وطنی،آنچه از هست و نیست و بود و نمود، داشته ام،همه را در داو ِ عبور گذاشته امتا تسلیمِ تمامِ آنچه که هست نمانم و دیگر باشم و خوب باشم و خبیث نباشم و بر روح و روان کسی، نتازم .امّا دست و پای خودم و روح و روانم،بسته مانده است.ایننمایه،نه دروغ است و نه اغراقو نه سیاه نمایی.وصفِ حال است ؛ دست و پا و روح و روانم قفل است و حالا،جز همکالبدی و غرقه گی در دیگران،هیچ گُداری، هیچ روزنه ای نمانده است . می خواهم قسم بخورم امّادر قلمرو زبان گفتاری نوشتاری ما،سوگند نیز تلف شده است . حرمت سوگند نیز تلف شده است . گسترۀبهره کشی از مفاهیم شریف و بلند انسانی،بویناکِ مخاطرات و دستمالی پیاپی مفاهیم و مضمون های ناب گشته و نخ نمایی و از نفس افتادن کلمات در چاه دروغ و نیرنگبازی ، ما را در زاویۀ بی همه چیزی،رها گذاشته است . اینجا،برای آدم معمولی بودن ، برای معمولی بودن،خیلی چیزها کم است.
حالا ، من معمولی ،یکی از میلیون ها میلیون ماندۀ درمانده در سراشیبِ آرمان زدگی، از شما ، حقِ نحیف ِ آدم بودن را طلب می کند این حقِ نحیف را به من ،به ما بدهید.شما که امیدوارید ، این حق ِ نحیف را به ما برگردانید .من نماینده کسی نیستم . نماینده خودم هستم . من یک آدم معمولی،یک شهروند معمولی ام.نه فیلسوف و جامعه شناس و آسیب شناس دانشگاهی ام که بتوانم زیر سقف آکادمی ، از مواهب نگرش و پژوهش در جوار حکمرانی بهره مند باشم و نه در حلقه ای از تودرتویی های قدرت ، دلبندی دارم تا بتوانم در حریفی و دلدادگی ، قواعد پذیر داد و ستدها باشم . من ، یک آدم معمولی ناامید هستم .
بیماری ناامیدی ، محصولِ نارضایتی است ونارضایتی، نتیجه برآورده نشدن انتظارات. امید و انتظار هم دو روی یک سکّه اند . امّا اگر سکّه ، در ماهیّت خودش،سکّۀ سیاه و قلب باشد، آن وقت چه ؟!چه باید کرد ؟ چه می توان کرد؟!
عرف معمول ،قانون گریز،بی توجه به اخلاق و آدمیّت، گرم داد و ستد با همنوع و تودهنی زدن ِقانونی به قانون خواه و داد خواه و دادخواهی و قانون خواهی است.آنگونه که نه اخلاق و نه قانون،هیچکدام پشتیبان و دادخواه بیماران خسته و خاموشان ناامیدی نیست .
انسان ناامید نخست، پیلۀ ای از تنهایی بر خود می تند . سپس پشیمان می شود .ترکیب پشیمانی و ناامیدی ، آدم را ویران و گرفتار نگهمیدارد . آدم ویران و گرفتار، به مرور تبدیل به یک موجود ترسو و توسری خور می شود . شگفتا که اینجا ، ترس و توسری خور بودن، آدم ها را بی خیال کرده است . هر آدم یک امپراطوربی خیال. آدم ترسو و توسری خور ، وقتی امپراتور اقلیم خودش باشد، روی هر چیز خط کش می گذارد . بدون آنکه مسئولیت داشته باشد یا وظیفه اش باشد. همین جوری ، خط کش به دست ، راه می افتد به فضولی همه کس و همه چیز . هرجا بخواهد سرک می کشد و هر جور که دلبخواهش است ،از روزن خود به جهان آنورِ روزنه ، تلسکوپ می اندازد .برای این طیف آدم ها ،عرف ، اخلاق ، قانون هیچ و پوچ است .
آدم ناامید وقتی دید راه به جایی نمی برد ، به مرور، در بزه های جاری ، غرق می شود . خیلی هنر کند بزهکار نشود اما میزبان سیلاب بزه و بزهکاران می شود . صورت هایی که بزه دارد اندازۀ تمام آدم های روی همین کُرۀ زمین است . بزه به عدد اعداد ِآدم ها !
رئیس بزرگوار !
ما سالیان سال ، سرگردان و بی پناه و درمانده ، دویده ایم .برهوت پیما بودیم . صبر کرده ایم اما هرگز انتظارهای مان ، ختم به خیر و امید نشده است . اندوه سرخوردگی آرمانی رهایمان نمی کند .حال آنکه آرمان ما زندگی معمول است و پشیمان و درمانده ، بر آستانِ انتخاب ناگزیر، در پی پاسخ پرسش مان مانده ایم:
دنبال چه بوده ایم ؟
برای خواسته های مان چه هزینه هایی داده ایم ؟
امیدمان به چه بوده است ؟
چرا حالا پشیمان هستیم ؟
کدام تصمیمات ما بد بوده و نتیجه بدش ، حالا ، دامان ما را گر فته است ؟
جناب رئیس محترم جمهور!
زلزله ای آمده و زندگی ، از دل آوار ، ناامید و سرافکنده ، سر برآورده .این بندۀ کمترین ،در مقام یک آدم پشیمان از زندگی در این جغرافیای منحوس، نه حق دارم از شما سهم ِ حضور در ضیافت قدرت را طلب کنم و نه فرصت بازگشت به نوجوانی و جوانی غارت شده ام را دارم . درخواست دارم کمک کنید تا از زیر فشار روانی حاصل از تلنبارشدن ناامیدی و یاس و سرخوردگی های پیاپی، خود له شده ام را ، رها ببینم . رها بشوم در یک زندگی نحیف. رها و آزاد تا بتوانم مانند یک ذی حیات سالم و ساده ، برای زندگی در میان همنوعان و هرج و مرج بی قانونی و بی اخلاقی و زورگوییِ آدم به آدم، نفس بکشم . بتوانم برای خودم ، برای زنده بودنم ، برای آدم بودنم تصمیم بگیرم . من یک آدم معمولی ام . آرمان خواه و آرمان جو و آرمان طلب نیستم .
ما را در دامان آرمان خواهی، آرمانجوییو آرمان طلبی نودولتان نیندازید! امید نمی خواهیم . ناامیدی را نمی خواهیم .این اضطرابِ خبیث ، هست و نیست ما را در دامان ناامیدی تکانده است .این مویه ها را از جانب خاموشان ایستاده در صف انتظار، این زندگی خواهان بی آرمان را بشنوید و به بزرگان امیدوار برسانید . قلمرو حکمرانی شما قلمرو ناامیدان پشیمان است.
باشد که این نامه ، از جانب حداقل های خاموش ، به گوش شما و کابینۀ انتخابی تان برسد . شنیده شود . ما هم آدمیم . سفره هیچ ،آرمان هیچ؛ صدای نفس های زخم مان را بشنوید!
۲-وطن کجاست ،دلم برای چه تنگ است ؟[۳]
انتخابات ریاست جمهوری گذشت و نخستین ثمره اش،تلنگر بر حباب سکوت مردم ،هبّه ای شعف انگیز به حکمرانی بود؛ساختاری بدقلق ، کلک زن ، نیرنگباز ،قدر شکن، خفه کنندۀ صدا در هوا، برخوردار از کرورکرور لشکری انس و جن و اخلاق گریز که ارزان تر از مفت،از حجره به سایه و از سایه ، در مقامِ عاقبت بخیری ، به ایستگاهی دیگر از منزلت رسید.
۳.این حس ِ سردِ گم شدگی [۴]
امروز فهرست همراهان پرزیدنت به مجلس رفت و برخی گمانه ها،در زاویۀپشیمانی جاخوش کرد.یک نمونه اش بیانیه دیروز شنبه ازجبهه اصلاحات .نمونه های دیگرش به یقین در راه است . روشن است که مردم از رییس جمهور چه می خواهند .خواسته هایی بیش از صمیمیّت همدمی و همنشینی در مراسم و مناسک و دورهمی های خاطره شونده ، که این مقام ، نه فرصت آب پاشی و گلاب پاشی و شورپاشی که منزلتِ اعاده حریم ، حق و وظیفه است و بیمار، ناامید ، سال از پس سال ، هی تاول پا ترکانده و هی آمده و آمده و آمده و این بار، نمک گیر شورای راهبری ، ظریف و رندانه ، در شعبده ای دیگر ، عرق ِ سردِ نشسته بر پیشانی ِ روحش را پاک می کند . یعنی کسی این میان،مرد و مردانه،زن و زنانه ، معصومانه و مظلومانه و بی ادعا، دلسوز و ترس خورده، همت و جرأتِ این را ندارد که تصویری از یاس و درنگ و فلاکت عمومی را بنماید؟!
پلّه پلّه فروانداختن شور و شعور ، امری یک شبه نیست و یک شبه نمی توان راه صد ساله را رفت .عرصۀ اعجاز و معجزه ،عرصۀمفهوم است،نه معلوم.علم به مفهوم تکیه به مضمون دارد و مضمون ،ضمنِ بیمار نمی ماند . ناامیدی ضمن ِ هیچ مضمونی نیست ؛ اصل ِ اصل ِ اصل است : اصل ِ ناب ِ فقدان!
از جناب شورای راهبری پرسیده بودم که به نشر نرسید و خفه ماند و ماند و ماند تا امروز که : از هر کرانه ،معجزه ای در میانه شد!
اینک کرورِ معجزه ، مردم !
جمهورِ سعد؛ساعد ِ جمهور!
از جناب شورای راهبری می پرسم:به نظر شما،حکمرانی بر یک ملّت زمین خورده و بال و پر شکسته و بی امید و آرزو و بی عاشق و پاکباخته و معطل مانده به درد و عزای خود، فضیلت یا پُز دارد؟
توقع این بود که از جریان توفنده ای که پای گفتار درمانی دکتر مسعود پزشکیان و همراهان خوش سخن شان ایستاد و مجری نمایش های پرشور انتخاباتی شد، حرفی چیزی تکانه ای در پنت هاوسِ حکمرانی رد و بدل شود : تلنگری چیزی بر حباب شبچراغ راهروهای سهامداران و سهامخواهان .اما، صدایی نیست الا پت پت رنجور ِ شمعی در جوار ِ مرگ ! [۵]
جوانانی که بارشان، تراز کردن اقتصاد سرخوردگی شان و پیشران لوکوموتیو ناامیدی شان و خرج سفرۀ نداشته شان برگردن پدران و مادران شان مانده،از حکمرانی چه توقع و طلبی می توانند داشته باشند؟یعنی این قافله توان این را ندارد که آدم های بی سخنگو را بیش از یک ورق کوپن ارزاق ببیند؟
کرور کرور از اینان ،با معصومیت و مظلومیت ، آمدند و نوکِ انگشت مبارک را از لیفۀ اکراه و تحریم بیرون آوردند تا بیرون از بازی ها ،دیده شوند؛به قد و قامت،به رنج ، به ستوه ،به روحِ زخمی ، به نوه یا نتیجۀ هیچکس نبودن، به منتظر بودن .
ویژه خواهی و خاصه خوری در این جوانان معصوم و مظلوم و بی کس و کار ِ مانده نیست:اگرخاص و خاصه زاده نیستی برو بمیر!ما آرمانی نداریم که بخواهیم برای رسیدن به سفره اش ، به دیگران تنه بزنیم یا سنگ بر سر و قلم پای دیگران فروبباریم .ما دست و پا شکسته هایی هستیم که جبر غریزه ، در این زاویه، رهای مان کرده،رهامان خواسته.
آنهایی که زیر موشکباران حقیر شماری، زیر رگبار تیرهای طعنه ، در گرماگرم بیرحم نداری و آبروداری ،آمدند و رای دادند جمله از مجموع ِ صبوران خاموشند نه رصد کنندگان دخل و مخارج و یا پاجوشانِ مجریان خشم. آن همه ، هر چه که بود ، از حال بد و نکبت زدگی امور پناه آورد به صندوق به شما به هر چه که شما گفتید؛ به راستی ِ معصومانۀ خود .
دکتر مسعود پزشکیان عزیز را دورادور می شناختم و یکی دو بار،با دوستی،گذرا،در خیابان ایشان را دیدم. قبراق و مردمی و شاد و سرحال.خداش در همه حال از بلا نگهدارد !ولی خاکی و مردمی بودن به خودی خود،چندان فضیلت نیست.چرا که از خاکی های مردمی نما ، چه زخم ها که نخورده و چه زحماتِ کمر شکن که متحمل نشده ایم ! حالا ایشان هم به حکمرانان ملحق شده اند .به حلقۀ حکمرانی پیوسته اند و ما ،اینجا ، اینور حال ِ خوب ِ به مقصد رسیدگان ، از زندگی می پرسیم ؛ برای خود ، برای فرزندان بدآورده مان ، برای همراهان بی رمق مان.
گویا نخستین هنر جمع مشورتی در ایستگاه جمهور حاضر، تحمیل زیرپوستی و توهین آمیزِ اندوه سرخوردگی آرمانی به ملّت ،به دختران معصوم ما و پسران معصوم ما ،خصوصن جوانان مظلوم ِچشم انتظاری است که از هم عصری و شهروندی در جهان حال ، به اجرای قانون رانی بر غرائز توسری خور بسنده کرده اند .امّا دریغا که این طلبِ نحیف ،چیزی جز رویا و وهم نیست.
جناب آقای دکتر پزشکیان !
کسی از حضرتعالی پشتیبانی بی قانونی ، بی اخلاقی ، ولنگاری و بی همه چیزی را طلب نکرده ، مطالبات همه و همه ، از قانون ، اخلاق ، شایسته گی ، شایسته سالاری و زندگی ، یک زندگی محترمانه و نه تحقیر آمیز است . زحمت کسب ِ آن زندگی ، روشن است که با ماست اما دریغا قانون،دریغا اخلاق ، داوری،دریغا شایسته سالاری ، دریغا و دریغا و دریغا زندگی!
جناب آقای دکتر پزشکیان
ما گول وعده و رویاپردازی کسی را نخوردیم. چرا که دیرگاهی است از واقعیت آموخته ایم که نوع حکمرانی ما ، تکیه گاه امن هماوردی آزادی ، قدرت و قانون نیست . و جغرافیا و زمین این بازی ، برای ما ، تنها بازی است . ما توان و شعور شیادی نداریم.و جهان سیاست ،در بهترین حال، بازار شور است و زاویۀ نحس ِ آن، ملک ِطلق شیادان و بندبازان است.جز این،از این تاریخ و این زاویه و این جغرافیا ندیده ایم.
لیافت ها و شایسته گی های پایمال شده ملی ما هیچ، که سیاهه آنها بیش از واقعیت های بازی در زمین سیاست است. ما را همبازی راندهای بازی سیاست نبینید. ما آدمیم. تحقیر مدام و مزمزۀ ترس مدام ، ما را به حلقۀ تماشاچیان و بازی گردانان رساند .ما با دلی از ترس و جانی له شدۀ تحقیر ، تماشاچی خود بودیم . شما را سوگند، به باورهای خودتان پایبند بمانید.نگذارید این داغ روی دل خاموش و ناامیدی ما بماند که باز هم …
زیاده جسارت شد
[۱] برگرفته از شعر احمد شاملو-