توی خیابان میخواستیم از این ور رد بشویم به آن ور، هدایت همهاش مضطرب و منتظر بود که الان با تاکسی و اتوبوس تصادف میکنیم میگفت: «عیبش اینه که کلکمان را نمیکند. میریم زیر اتول بعد ناقص میشیم و باید یک عمر با کون کج، عصازنان نظاره خلق باشیم.»
به گزارش کاویان گلد، وقتی صادق هدایت در آذر ۱۳۲۹ به پاریس سفر کرد، هیچکس حتی تصورش را هم نمیکرد که کمتر از یک ماه پس از ترور حاجعلی رزمآرا شوهرخواهرش، خودش را از شر زندگی خلاص کند. انگار پیشاپیش تصمیمش را گرفته بود. پیکرش را آخرین بار روز ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ در یکی از خانههای کوچه شامپیونه پاریس یافتند، با لبخندی متفکر و شادمان. حالا ۷۴ سال است که گورستان پرلاشز پاریس میزبان این نویسنده تاثیرگذار ایرانی است. ابوالقاسم انجوی شیرازی از دوستان نزدیک صادق در بیستویکیمین سالگرد درگذشت او آخرین روزهای زندگیاش را به قلم آورد. روایت او را که روز پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۵۱ در روزنامه اطلاعات منتشر شد در ادامه میخوانید:
هدایت قبل از سفر اروپا بیاندازه خسته بود. سلسه اعصابش بهکلی از هم در رفته بود محیط هم از هر جهت ناراحتیهای او را تشدید میکرد. ناچار به فکر سفر اروپا افتاد و به عنوان مرخصی چهارماهه و استعلاجی راهی شد البته نیتش این بود که در اروپا کاری پیدا بکند که به وسیله آن کار مدتی در اروپا بماند و فروختن کتابخانهاش، خالی کردن اتاقش، بخشیدن اشیای اتاق یا کتابهایش به اشخاص و بالاخص همراه بردن دوره آثارش که از هر نسخه یکی جلد کرده داشت و در آنها تجدید نظر کرده بود همه اینها نشان میداد که او به عزم یک سفر طولانی و یا لااقل بیشتر از چهار ماه رهسپار اروپا میشود. در تهران گرفتن حقوق اداری و کارهای مالیاش را به آقای محمد انجوی برادرم سپرد در دیماه ۱۳۲۹ عازم اروپا شد و به فرانسه رفت. در این سفر به هیچکس کاغذ نمینوشت فقط به من کاغذ مینوشت آن هم نامههایی خیلی مختصر که از پانزده تا بیست سطر تجاوز نمیکرد و در نامههایش برخلاف همیشه که راجع به هیچ چیز ابراز علاقه نمیکرد چند بار نوشت «به طوری که ابراز میکردی و میگفتی یک هفته بعد از من به پاریس میآیی، حالا چه شده که دیر کردی؟» و اصرار میکرد که من زودتر به پاریس بروم. بالاخره من به ژنو رفتم چون در دانشگاه ژنو اسم نوشته بودم از ژنو با او مکاتبه کردم و او را به ژنو دعوت کردم و او نوشت که میروم به هامبورگ به پاریس، من هم از ژنو به پاریس بروم و همینجور شد، یعنی او چند روزی به هامبورگ رفت و برگشت و من هم از ژنو به پاریس رفتم.
در ساختمان کهنه یک هتل
من پاریس را بلد نبودم ناچار با تلفن در کافه کلیزه در شانزهلیزه قرار گذاشتیم به اتفاق دخترخانمی که با من آشنا بود و یکی دیگر از ایرانیها رفتیم و در کلیزه نشستیم چند دقیقهای گذشت که از پشت شیشه کافه دیدم که هدایت میآید با همان چهره خسته و گرفته. نشستیم و قهوهای خوردیم و مرا به هتل خودش برد که نزدیک پارک لوکزامبورگ بود چون که هتلهای آنجا ارزانقیمتتر بود آنجا خانه گرفته بود اسم هتل هم گویا دومینز بود.
در طبقه دوم این ساختمان کهنه وارد شدیم اتاق محقر و کوچکی بود یک تختخواب کهنه کنار اتاق و یک میز عسلی رنگ و رو رفته هم وسط اتاق، البته توی این اتاق یک دستشویی هم بود ولی از حمام و مستراح خبری نبود. به محض ورود به اتاقها دیدم دیوارها و کف اتاق میلرزد، تعجب من هدایت را متوجه کرد و توضیح داد که «نترس، خبری نیست از زیر این ساختمان مترو رد میشود و طبعا اتاق و ساختمان که کهنه و قدیمی است میلرزد.»
من به او اصرار کردم حتما این هتل را عوض کند. خود او هم موافقت کرد و گفت: «مجبورم به یک هتل ارزانقیمت دیگر بروم برای اینکه اینجا تمام شب تا وقتی که مترو حرکت میکند میلرزد وقتی هم که حرکت مترو متوقف میشود خواب از سر من پریده…»
در پاریس بیحوصلهتر از ایام اخیر اقامتش در تهران شده بود و دیده تیره و تار او تیرهتر و تارتر شده بود مثلا عزم داشتیم از خانه بیرون برویم. پاریس که اصلا هوای آفتابی کم دارد و همه به هوای ابرآلود آن عادت دارند (در تهران که بود از هوای ابرآلود خوشش میآمد و تابش تند آفتاب وغزده ناراحتش میکرد. میگفت هوا باید ابرآلود باشد و باران ریز و نمنم بیاید و آدم بنشیند و آرامآرام ودکا بخورد) و آدمی که از آفتاب تند تهران در عذاب بود و قاعدتا باید از آن هوایی که آرزویش را داشت لذت ببرد، همینکه میخواستیم از خانه بیرون برویم و هوا ابرآلود و بارانی میشد میگفت: «ببین، این هم از طالع نحس ماست. همین الان که خواستیم از خانه بیرون برویم ابر شد.»
ازجمله پیشآمدهای بد یکی هم اعتصاب مکرر کارکنان متروی پاریس بود که طبعا شهر فلج میشد. توی خیابان میخواستیم از این ور رد بشویم به آن ور، هدایت همهاش مضطرب و منتظر بود که الان با تاکسی و اتوبوس تصادف میکنیم میگفت: «عیبش اینه که کلکمان را نمیکند. میریم زیر اتول بعد ناقص میشیم و باید یک عمر عصازنان نظاره خلق باشیم.» همان حال عصبی و تیرهای که در اواخر عمرش در تهران داشت تشدید شده بود و همهجا را تیره میدید.