به گزارش کاویان گلد به نقل از تابناک، تونل سارایوو، که به تونل ایران هم شهرت دارد، طی جنگ بوسنی (سال ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۵) با ابتکار نیروهای ایرانی حفر شد تا بوسنیایی‌ها را از محاصره شهر سارایوو نجات دهد. تونل زیر فرودگاه بین‌المللی سارایوو به طول تقریبی یک‌ کیلومتر کنده شد.

سال‌هاست که گردشگران از سراسر دنیا از «موزه تونل نجات» در سارایوو به‌ عنوان یک ابتکار جنگی استثنایی در جنگ بوســنی دیدن می‌کنند، بدون آن‌که بدانند متولی این تونل یک ایرانی است. سارایوو از همان ابتدای جنگ بوســنی به محاصره صرب‌ها درآمد؛ محاصرهای که بیش از ۱۰۰۰ روز به‌ طول انجامید و تا پایان جنگ ادامه داشت.

سردار احمد کریمی از فرماندهان نیروی قدس که پدرش مقنی بوده، پس از شناسایی و طراحی تونل، فرماندهان ارتش بوســنی را مجاب می‌کند که تنها راه دسترســی به ســارایوو، حفر تونل اســت؛ تونلی که تنها مســیر تردد نظامیان و مردم ســارایوو در طول جنگ شــد و در مدت محاصره این شــهر، تنها راه انتقــال غذا و دارو و تســلیحات بود. این تونل که بعدها به «تونل نجات» مشــهور شــد، حالا بــه موزه‌ای برای بازدید گردشــگران تبدیل شــده اســت. راز احداث این تونــل مانند بســیاری از اســرار مکتوم‌ مانده جنگ بوســنی، در دســت فرماندهان ایرانی اســت.

گفت‌وگو با سردار کریمی مبتکر ساخت این‌ تونل در دومین‌ شماره فصلنامه تاریخی سیاسی «ماجرا» چاپ شده است. این‌ شماره از مجله مذکور که ویژه تابستان و پاییز ۱۴۰۳ بود، با تیتر اصلی «عملیات نجات در اروپا؛ ایران چگونه نسل‌کشی در بوسنی و هرزگوین را متوقف کرد؟» روی پیش‌خوان مطبوعات آمده بود.

مشروح این‌ مصاحبه در ادامه می‌آید:

 شما جزو اولین‌ نفراتی هستید که وارد بوسنی شدید. چگونه پای‌تان به بوسنی باز شد؟

آن‌ موقع عضــو نیــروی قــدس بــودم؛ ولــی بنا بــه دلایلی، در نیــروی زمینــی ســپاه کار می‌کــردم. در زمان جنــگ، قرارگاهی داشــتیم بــه نــام قــرارگاه رمضــان کــه برون‌مــرزی و متولــی اجرای جنگ‌های نامنظــم در عراق بــود. ســابقه همکاری من با ســردار نقــدی و ســردار وحیــدی هــم بــه زمــان جنــگ و همــان قــرارگاه رمضان برمی‌گردد. مــا در نیــروی قــدس یــک تشــکیلات درســت کردیم بــه نــام دفتر پشــتیبانی تخصصــی بوســنی در تهــران. مــن به دســتور آقــای نقدی، مســئول دفتر پشــتیبانی بوســنی در نیروی قدس شدم. در کرواسی هم یک تشکیلات درســت کردیم که آقای نقدی آن‌جا مستقر شد.

هنوز آقای آسایش، سفیر ما در زاگرب نشده بود. اصلا در بوسنی و کرواسی سفیر نداشتیم. تقریبــا دو مــاه بعــد از شــروع درگیــری، وارد قضیــه بوســنی شــدم. آقای نقــدی، فرمانده بوســنی، بعــد از اســتقرار در زاگرب، هدایــت عملیــات پشــتیبانی و مستشــاری از بوســنی را برعهــده گرفت. کارهای پشــتیبانی کــه ما انجــام می‌دادیم، شــامل خیلی چیزها بــود: واحدهــا و نیروهای جمهــوری اسـلامی را هماهنگ می‌کردیم، چه کســی بــرود، چه کســی نرود، کــی برود و کجــا برود. پشــتیبانی‌های گوناگــون ایــن کارهــا را هــم برعهــده داشــتیم. کمک‌هــای مردمــی جمع شــده را هدایــت می‌کردیــم کــه چگونه ارســال شــود. قرار شــد مــا یــک هیأت از ایــران بــه بوســنی ببریم تــا وضعیــت بوســنی را ببیننــد و دربــاره وقایــع آن‌جا توجیه شــوند و بــرای پشــتیبانی و همــکاری بــا بوســنی بیشــتر انگیــزه پیــدا کننــد.

مســئولیت بــردن ایــن‌ هیأت بــه بوســنی را بنــده برعهده گرفتــم. اعضــای هیأـت، نمایندگانــی از ســتاد کل نیروهای مســلح، برادرمــان آقــای «حمیــد دو» و ســردار ایــزدی، آقــای حجت‌الاسلام عراقــی، رئیــس وقــت ســازمان تبلیغات اســامی، آقــای ســلیمی‌نمین از خبرگــزاری ایرنــا و یکــی‌ دو نفــر نماینــده وزارت خارجــه، چنــد نماینــده از کمیتــه امــداد و نماینــده بنیــاد مســتضعفان بودنــد. حــدود چهــارده نفــر به‌ عنــوان نماینــدگان ستاد پشــتیبانی بوســنی برای این ســفر جمع شــدند که در رأس آن‌ها، آیت‌الله جنتی بود. ما این هیأت را بردیم بوسنی.

*سفر هیأت قبل از رفتن خود آقای جنتی بوده است؟

بله، ما که رفتیم، بعد آقای جنتی هم به هیأت پیوستند و حدود دو هفته در بوسنی بودیم. این‌ هیأت را به موستار بردیم. بیهاچ نرفتیــم؛ چــون در محاصــره بــود و کروات‌هــا اجــازه حضــور بــه ما نمی‌دادند. به شهری نزدیک فرودگاه ســارایوو، کنار کوه ایگمان رفتیــم. بــه زنیتســا رفتیــم. در بازگشــت از زنیتســا، برای خــروج از بوسنی، کل هیأت را کروات‌ها بازداشت کردند و در شهری به نام کیسیلیاک، یک شبانه‌روز در بازداشت نگه داشتند. مذاکراتی با وزیر دفاع کرواســی انجام شــد. چون قبلا با ایشــان ملاقات کرده بودیم، نتیجــه داد و بالاخره به‌ لطف خدا آزاد شــدیم و از بوســنی بیرون آمدیم و برگشــتیم تهــران.

این‌اولین ســفرمان در مرداد ۱۳۷۱ بود که حدود دوســه هفته طــول کشــید. مــن در دو مرحله رفتم بوســنی: یکــی ایــن ســفر بــود و بــار دوم کــه حــدود ســه ماه‌ونیم به طول انجامید که خواهم گفت.

کارهــای پشــتیبانی مــا از بوســنی ادامه پیــدا کرد تــا این‌که ســردار وحیــدی مأموریتی به بنــده واگــذار کرد و بــرادر مصطفــی به‌ جای بنده مســئولیت پشتیبانی از بوســنی در تهران را برعهده گرفــت. مــن بــرای اجــرای آن مأموریــت رفتــم زاگــرب پیــش آقای نقدی. حدود یک هفته در زا گرب بودم تا زمینه اجرای مأموریتم فراهم شــود. ایــن‌ مرحلــه مدتی طــول کشــید و فرصتــی به‌ وجود آمد. احمــد کــه از بچه‌هــای قدیمی قــرارگاه رمضــان بود، با علــی و یکــی‌ دو نفر دیگــر از بچه‌هــا در خارج از ســارایوو، در شــهر کنار فــرودگاه، پایگاه داشــتند. آن‌ها گزارشــی بــرای ما در زا گرب فرســتادند: «ما راهــی پیدا کردیــم که از طریق عبور شــبانه و مخفیانــه از عــرض فــرودگاه ســارایوو، می‌توانیــد وارد ســارایوو شــوید. اگــر لازم باشــد، می‌توانید افــرادی را هــم همــراه خودتان بیاوریــد.»

بــا آقای نقــدی مشــورت کردیــم و ایشــان گفــت: «این یک فرصت طلایی اســت بــرای این‌کــه ما برویــم داخل ســارایوو و ارتباط سازمان‌یافته‌ای با فرماندهی ارتش سارایوو برقرار کنیم.» تا آن موقع، مــا با ارتش بوســنی ارتباط پراکنده‌ای داشــتیم. مثلا در سربرنیتســا یــا در زنیتســا یــک ارتباط مختصــری داشــتیم. در موســتار و پازاریــچ همین‌طــور. ایــن‌ ارتباط‌هــا بــا فرماندهــی کل ارتش بوســنی و با شــخص رئیس‌جمهور بوســنی، ســازمان‌یافته نبود؛ چــون این‌ها در ســارایووی تحت محاصره مســتقر بودند و ما بیرون بودیــم.

آقای نقدی ابتــدا نظرش این بود کــه خودش از این مسیر استفاده کند و وارد ســارایوو بشود و این ارتباط را برقرار کند. اما جریان دیگری پیش آمد که برنامه عوض شد. آقای حســن چنگیــچ معــاون علــی عزت‌بگوویچ و عضو شــورای مرکزی حــزب ZDA و همزمان معــاون وزیر دفاع هم بود، در موضــوع پشــتیبانی از ارتــش بوســنی و جذب پشــتیبانی‌های ایــران و ترکیــه و مالــزی و کشــورهای علاقه‌مند دیگــر، فرد بســیار فعالی بــود. ایشــان توانســته بــود در یک ســفر خودش را برســاند به ترکیه. بــه آقای نقدی پیغــام داده بود: «من در ترکیه هســتم و علاقه‌مند به این‌که باهــم ارتباط برقرار کنیم.» تا نقشــه راهی برای پشــتیبانی از بوســنی طراحی کنند. بعد از این پیــام، آقای نقدی گفــت: «بهتر اســت من ایــن فرصــت را از دســت ندهــم و بــروم در ترکیه بــا ایشــان ملاقات کنــم؛ امــا از آن ماموریت شــما صرف‌نظر کنیم و شما بروید ارتباط‌مان را در سارایوو با ارتش برقرار کنید.»

ماموریت شما چه بود؟

قــرار بود مــن بــروم یک کشــور دیگــر، ارتباطــی را برقــرار کنم که پشتیبانی‌های ما از بوســنی افزایش پیدا کند. بعد از این جریان، ما با سردار وحیدی تماس گرفتیم و ایشان اجازه داد. قرار شد که این‌ کار را مــن انجام بدهم. باروبندیل‌مان را بســتیم و حرکت کردیم. بــا هواپیما رفتیــم به بنــدر اســپیلیت. از آن‌جا با ماشــین از مسیر موستار وارد بوسنی شــدیم و رفتیم پازاریچ. از آن‌جا از طریق ارتفــاع ایگمــان، رفتیــم به جایــی به نــام بوتمیر کــه کنار فــرودگاه بوســنی بود. آن‌جا بچه‌هــا را ملاقات کردیــم و رفتیم بــه محلی که آن‌ها پیدا کــرده بودنــد. پایگاه‌مــان را دیدیــم و از منطقــه بازدید کردیم. دیدیم درست گفته‌اند؛ محلی است که می‌شود با ترکیبی از ابتکار و ریســک، به همان‌ روشــی عبور کنیم که ما در کردستان از مسیرهایی از بین ارتش عراق، شبانه عبور می‌کردیم.

فرودگاه سارایوو دو باند داشت: یک باند فرود و یک باند پرواز که وسط و دو طرفش خالی بود. این دو باند کل فرودگاه، حدود سه کیلومتر را در بر می‌گرفت. ارتفاع ایگمــان، بلندترین ارتفاع منطقه اســت کــه نصفــش دســت مســلمان‌ها بــود، نصــف دیگــرش هم دســت صرب‌ها. آن منطقــه اصلا صرب‌نشــین بود. یک بخش در یک محاصره صدوهشــتاد درجه فــرودگاه، مســلمان‌ها و یــک بخــش دیگــر، کروات‌هــا بودنــد. راه اصلــی ورود به فرودگاه از ســمت شــهر در اختیار صرب‌هــا بود. ما از یک راه پرپیچ‌وخم وارد شدیم. راهی که آن‌ها پیدا کرده بودند، راه عبــور از دو باند فــرودگاه بود. تــا آن روز، صرب‌ها دو نفر از وزرای دولت بوسنی را اعدام کرده بودند.

چه کسانی بودند؟

یــک نخســت‌وزیر و یــک وزیرخارجــه، تحــت حفاظــت ســازمان ملــل متحــد (UN) صرب‌ها وارد فــرودگاه شــده بودنــد. دژبانــی نفربــر را متوقــف کــرده و درش را باز کــرده و دیده بود نخســت‌وزیر مســلمان‌ها در نفربــر اســت، تــق زد و او را کشــت. بعــد گفتــه بود: «حــالا بروید!» راهــی که این‌ها پیــدا کردنــد، این بود که شــبانه از عــرض ایــن بانــد، بــا دویــدن و پنهان شــدن از چشــم عبور کننــد و بروند آن‌ طــرف. فــرودگاه در کنتــرل نیروهــای یــو ان بود و بــا صرب‌هــا قــرارداد داشــتند کــه اجــازه عبــور مســلمان‌ها از این فرودگاه داده نشــود، مگر با اجازه صرب‌ها که خودشــان هم آن‌جا مســتقر بودند و بعضــی شــب‌ها، در طول شــب، فــرودگاه را تحت تیرباران خودشان داشتند.

نیروهای سازمان ملل را که نمی‌زدند؟

نه، ولی بقیه را با این بهانه که می‌خواهیم مانع عبور مســلمان‌ها شــویم، تیربــاران می‌کردند. بعــد کــه نفربرهــای یــو ان می‌آمدند، دیگــر تیرانــدازی نمی‌کردنــد. مشــکلی نداشــتند؛ چــون همــه فرودگاه دست خودشــان بود. فقط بخش کوچکی حدود ۵۰۰ متر دســت مســلمان‌ها بود. بیرون فرودگاه هم حــدود یک‌ونیم کیلومتــر دســت مســلمان‌ها بــود. یــو ان هــم هرکســی را دســتگیر می‌کــرد، برمی‌گردانــد به همان‌ ســمتی کــه از آن آمــده بــود. اگر از داخل ســارایوو آمده بود، برمی‌گرداند به ســارایوو. اگــر از خارج از ســارایوو آمده بود، برمی‌گردانــد به خــارج از ســارایوو. بعضی‌ها را هم اگر حــس می‌کردند نظامی اســت یا به‌ نحوی بــه‌ درد صرب‌ها می‌خورد، در همکاری با صرب‌ها، به آن‌ها تحویل می‌دادند.

مــا این‌جــا را شناســایی کردیــم. احمــد و علــی، یک بار توانســته بودند بروند داخل ســارایوو و برگردند به این‌ طرف. این خیلــی قوت‌ قلب ایجاد کرده بــود که می‌توانیم ایــن کار را بکنیم. آفتاب که غــروب کرد، با وســایل‌مان آماده بودیــم. پنــج نفــر بودیــم: مــن و احمــد کــه مســئول ایــن‌ عملیات بود، علی، مترجم بنده و یکی از همکارانم. کنار باند فرودگاه کمین کردیم. وقتی آفتاب غروب کرد، بررسی‌ کردیــم و دیدیــم نفربرهــای یــو ان از آن‌جــا دور شــده‌اند. به‌تاخت وارد فرودگاه شــدیم و از یک باند عبور کردیم که دیدیم نفربرهای یو ان نورافکن‌ها را روشن کرده‌اند و سمت ما می‌آیند.

متوجه شــدیم ده‌ بیســت نفر هــم از مــردم بوســنی دنبــال ما دویده‌اند. آن‌جــا، قبل از این‌که دســت یو ان باشــد، بیــن دو تا باند فرودگاه، یک‌سری چاله و گودال به‌ عنوان سنگر کنده شده بود. خودمان را پرت کردیم داخل این‌ها و پنهان شــدیم. نیروهای یــو ان از ایــن طــرف آمدنــد و دور مــا را گرفتنــد و نورافکن‌هــا را انداختند. نیروهای‌شــان پیاده شــدند و شــروع کردند به گرفتن آدم‌هــا. یکی‌یکــی آن‌هــا را کردند داخــل نفربرهــا. ما گوشــه‌ای در ســایه‌ای که نــور شــدید نورافکن‌ها ایجــاد کــرده بود، در ســکوت کامــل ایســتادیم. از قبل قــرار گذاشــتیم که اگر دســتگیر شــدیم، شــروع کنیــم بــه اعتــراض: «مــا الان شــش‌ ماه اســت در محاصره‌ایم» و با دادوبیداد وانمود کنیــم که از گرســنگی آمده‌ایــم و می‌خواهیم فرار کنیــم برویم بیــرون که طبق رویه معمول‌شــان، مثلا نگذارند ما خارج شــویم و مــا را برگردانند ســارایوو.

اتفاقــا ایــن‌ نقشــه گرفــت. همــه را کــه جمــع کردند، یکی‌شــان بــا یک چراغ‌قــوه قــوی آمــد گودال‌ها را بررســی کرد و مــا را دیــد. بــه زبان انگلیســی شــروع کــرد بــا حالــت خنده و مچ‌گیری، ما را هم دستگیر کرد. ما هم نقشــه‌مان را با همان زبان انگلیسی دست‌وپاشکســته و به‌ کمک مترجم صربی اجرا کردیم. مترجم‌مان هم چندان روی زبان صربی مســلط نبود. فقط کمی بلد بود. او هم ما را برد و ســوار یکی از این نفربرها کــرد که پر از آدم بود. راه افتاد. ما هم نمی‌دانســتیم ما را کجا می‌برد و قرار است به چه کسی تحویل دهد. اگر می‌فهمیدند ایرانی هستیم، خیلی دردسر می‌شد. نگفتیــم ایرانــی هســتیم. یــک دوربیــن بــزرگ فیلم‌بــرداری و تجهیزاتش هــم همراه‌مان بود. درحقیقت با پوشــش خبرنگاری وارد ایــن موضوع شــده بودیم. جایــی ایســتادند و همــه را پیاده کردند.

پیــاده که شــدیم، دیدیم درســت لبه فنس‌های ســارایوو هســتیم. ما هم ازخداخواســته، ســریع رفتیم و پریدیم آن‌ طرف. در سارایوو رفتیم سراغ هدف‌مان و ارتباطی برقرار کردیم. ارتش بوسنی آن‌جا یک فرمانده تیپ مسلمان‌ها داشت که مسئولیت حفاظت از آن‌ منطقه را به‌ عهده داشــت. با آن‌ها تماس گرفتیم و گفتیم ما خبرنگاران ایرانی هســتیم. مــا را راهنمایی کردنــد و بردند داخل سارایوو در تنها هتل فعال آن‌جا اسکان دادند.

هتلی که عزت‌بگوویچ و گروهش آن‌جا بودند؟

بله، من به رابط تیپ گفتم: «می‌خواهم با فرمانده ارتش بوسنی صحبت کنم.» و رسما گفتم که ایرانی هســتم و از سپاه پاسداران ایــران آمــده‌ام و می‌خواهــم بــا ارتش بوســنی ارتبــاط برقــرار کنم. گفت: «نمی‌شــود!» آن‌جا خودشــان هــم گروه‌گروه بودنــد. جریان‌هــای مردمــی مســلح، برای خودشــان یک منطقه را گرفته بودنــد و حفاظــت می‌کردند. بعد مجبــور شــده بودنــد همــان را بــه یــک تیــپ تبدیــل کننــد. اصلا ارتش بوســنی هنوز نظام درست و حســابی نداشــت؛ ولی ســتون فقرات‌شان همان ارتش بوسنی بود.

شما اولین‌ سپاهی بودید که وارد سارایوو شدید؟

دومیــن یا ســومین بــودم. احمــد و علــی و یکی‌ دو نفــر از بچه‌ها، یــک‌بار رفتــه بودند؛ همان تیم پیش‌روی مــا که ما را بردنــد داخــل بوســنی. بالاخره از ارتش بوســنی، یکــی‌ دو نفر را پیدا کردیم و خبر صحبت‌های اولیه رســید به ارتش بوســنی. روز بعدش ما را خواســتند. روز بعد از آن گفتند برویــم پیش فرمانده ارتش بوسنی.

 راسم دلیچ؟

نه راسم فرمانده ارتش بوسنی در زنیتسا بود که از آن‌جا پشتیبانی ارتــش بوســنی هــم برعهــده‌اش بــود. فرمانــده ارتــش بوســنی در ســارایوو، صفر خلیلوویچ بود. مــن رفتم آن‌جا و خودمــان را واضح و روشــن به‌ عنــوان نماینــده جمهــوری اســلامی و نماینده ســپاه پاســداران معرفــی کــردم و گفتم چه کســی مــن را با هــدف کمک به شــما فرســتاده. ما آمــاده هرگونــه پشــتیبانی، اعم از آمــوزش و لجســتیک هســتیم. البته ما قبلش در زنیتســا و پازاریــچ کارهای آموزشــی و پشــتیبانی را شــروع کــرده بودیــم و حرفــش بــه گــوش این‌ها رســیده بود.

بالاخره ارتباط‌مان برقــرار شــد. از آن‌جا رفتیم دنبــال آقایی که قبلا زمــان تیتو، آمده بــود ایران، زبان فارســی خوانــده و دکتــرای زبــان فارســی گرفتــه و در اختیــار ســازمان اطلاعات و وزارت خارجه یوگسلاوی بود. مسلمان بوســنیایی بود و آمارش را از قبل داشــتیم. گفتم این آقــا را پیدا کنیــد! گشــتیم پیدایش کردیــم، دیدیــم در آپارتمانی در یــک گوشــه دورافتــاده ســارایوو، بــا فلاکــت و فقر وحشــتناک زندگــی می‌کند! یک پســرش هــم در تعمیرگاه ارتش بوســنی خدمت می‌کرد. قبل از جنگ، او در دانشــگاه یوگسلاوی، استاد زبان فارســی بود. جنگ که شــد، اوضاع او هم به هم ریخــت. او را کردیم مترجــم خودمــان و دوبــاره رفتیم ملاقات مجدد بــا آقای صفر خلیلوویچ و رابطه‌مان دیگر محکم شد. جای جدیدی هم در محلی به نام ساختمان مرکزی مرحمت (معادل کمیته امداد خودمان) به ما دادند و ما دیگر از ناامنــی هتل که در معرض دید اجانــب بود، خــارج شــدیم و کارمــان و ارتباط‌مان با مردم شــروع شد.

اول وضعیت ســارایوو را از نظر نظامی بررســی کردیم که ببینیم وضــع چگونــه اســت. بفهمیــم بوســنیایی‌ها کجــا هســتند، ارتــش کجاســت، چه کمکی لازم دارد، چه‌کار باید کرد. من ســه ماه و نیم ســارایوو بــودم. بــا ایــن مــردم و ایــن ارتــش زندگــی و بــا گروه‌های مختلف اجتماعی رابطه برقرار کردم.

در محاصرە سارایوو وضعیت طرفین جنگ، مسلمان‌ها و ارتش بوسنی چگونه بود؟

پیش از جنگ در یوگسلاوی، دستمایه اصلی و قومی که بر بقیه حاکم بود، صرب‌هــا بودند. تیتو رئیس‌جمهور یوگسلاوی تلاش کرد اتحــاد را در این‌هــا ایجــاد و نهادینه کنــد و قومیت‌هــا را از بین ببرد؛ ولی عمرش کفاف نداد و نتوانســت. به‌جایش صرب‌ها توانســتند در تمــام بخش‌هــای ایــن کشــورهای تحــت ســلطه خودشــان، حاکمیت داشــته باشــند. بیشــترین توسعه‌شــان در بوســنی بود. صرب‌ها در اســلوونی و کرواســی یا مثـلا در مقدونیه یــا مونته‌نگــرو کمتــر بودنــد؛ امــا در بوســنی، بعــد از مســلمان‌ها، دومین جمعیت، صرب‌هــا و بعد کروات‌ها بودند.

وقتی شــوروی از هم پاشید، به‌تبع آن یوگسلاوی هم فروپاشید. اسلوونی خیلی ســریع جدا شــد. چون اقلیت خیلی کوچکــی از صرب‌هــا در آن‌جا بودنــد، نتوانســتند آن‌جــا را نگــه دارند و اســلوونی شــد یک کشــور مســتقل. از آن‌جا کــه مســیحی و اروپایــی هــم بودنــد، اروپایی‌هــا به‌ســرعت آن‌هــا را به‌ رســمیت شــناختند و قــال قضیــه را کندند. کروات‌ها هم همین‌طور؛ خیلی ســریع به‌ رسمیت شناخته شده بودنــد و با خشــونت تمام، صرب‌هــا را بیــرون راندند و از کرواســی اخــراج کردنــد. صرب‌هــای کرواســی و اســلوونی بــه بوســنی نقل‌مکان کرده و آن‌جا تجمــع کردند. به‌ دلیل این‌که جمعیت‌شــان در بوســنی و هرزگوین جمعیــت درخور ملاحظه‌ای بــود و مضاعف هم شد، ماندگار شدند.

صربستان تلاش کرد مسلمان‌ها را به بهانه این‌که از اعقاب ترک‌ها هســتند، بــا خشــونت و قتل‌عــام و فشــار، از بوســنی بیــرون کند. حتی قبل از این‌که یوگسلاوی از هم بپاشد، مسلمان‌ها را به بهانه شروع جنگ در یوگسلاوی، خلع‌سلاح کردند و واحدهای صرب را در مناطق ســرکوب شــهرهای مختلف مســلمان‌ها قرار دادند. هنوز حــدود یک ســال بــه جنــگ مانــده و هیــچ اتفاقــی نیفتاده بود. مثلا در تمام ارتفاعات مسلط بر ســارایوو و فرودگاه سارایوو، به دست مسلمان‌ها سنگر کندند؛ ولی صرب‌ها را مستقر کردند. ایــن نشــان می‌دهــد از قبــل بــرای این‌کــه بر مســلمان‌ها مســلط شــوند و اخراج‌شــان کننــد، طرح‌ریــزی داشــتند. مســلمان‌ها هم به رهبــری عزت‌بگوویــچ و حزب ZDA تلاش کردند برای خودشــان تــوان نظامــی ایجــاد کننــد. امــا در ارتش یوگسلاوی به‌ طور سیســتماتیک و ســازمان‌یافته اجازه رشــد به مسلمان‌ها نمی‌دادنــد؛ یعنــی از درجــه ســرهنگ به بالا، هیــچ مســلمانی در ارتــش یوگسلاوی تــا شــروع جنــگ نداریــم. مســلمان‌ها بیشــتر در واحدهــای پشــتیبانی رزم مثــل موتــوری و تــدارکات حضــور داشــتند. امــا در واحدهــای رزمی اصلا نبودنــد و به آن‌هــا اجازه رشد نمی‌دادند.

بعد که تجزیه این کشــورها شروع شد، مقدونیه هم کــه منطقه کوچکــی بین یونــان و یوگسلاوی و آلبانی اســت، اعلام استقلال کــرد. فقــط بوســنی و هرزگویــن و صربســتان و مونته‌نگــرو ماندنــد. مســلمان‌ها هــم تصمیــم گرفتنــد ادعــای استقلال کنند؛ اما صرب‌ها مقابل‌شان ایستادند. دلیــل جنــگ ایــن بــود کــه صرب‌هــا نمی‌خواســتند بوســنی را از دســت بدهند. اروپایی‌ها هم برعکس جریان استقلال کرواسی و مقدونیه و اســلوونی، از این‌هــا حمایت نکردند؛ بلکــه از صرب‌ها حمایــت کردنــد؛ چــون قبــول نداشــتند کــه در آن‌جــا یــک کشــور مســتقل مســلمان به وجود بیاید. حــرف ایدئولوژیــک اروپایی‌ها این بــود کــه مســلمان‌های ایــن‌ منطقــه اصلا اروپایی نیســتند. آن‌هــا اعقــاب ترک‌هــای عثمانی هســتند کــه آمدند ایــن‌ مناطق را گرفتنــد، بعد تعــدادی از آن‌هــا این‌جا باقــی ماندنــد. این‌ها نژاد اروپایــی نیســتند و بایــد برگردنــد ترکیــه؛ درحالی‌که این‌هــا بومی همان مناطق بودند که مسلمان شده بودند. نکتــه بســیار ظریفــی این‌جــا وجــود دارد: صرب‌هــا، قومیت‌شــان صــرب اســت؛ مذهب‌شــان چیســت؟ مســیحیت. کروات‌هــا قومیت‌شــان کــروات اســت؛ دین‌شــان چیســت؟ مســیحیت.

مسلمان‌ها چه؟

به مســلمان‌ها هم به‌ عنوان یک قومیت نگاه می‌کردنــد و می‌گفتند: «شــما ترک هســتید. مــا این‌جا چیزی به اسم اسلام نداریم.» درحالی‌که بخشــی از آن مسلمان‌ها از نظر قومیت کروات بودند و بخشــی صــرب و گروهی هم اســلاو بودند؛ ولی دین‌شان اسلام بود. اسـلام در بوســنی، مقدونیــه، آلبانــی و کرواســی به دو شــیوه وارد شــد: بازرگانانی که از ایران و کشــورهای مســلمان به این مناطق می‌آمدنــد و اســلام را وارد منطقه کردنــد. این قبــل از حضور ترک‌هــای عثمانــی بــوده و مســلمانان ایــن‌ دوره، ریشــه‌دارتر از مســلمانانی هســتند کــه در زمــان عثمانی‌هــا بــه اســلام ایمــان آوردنــد. این‌ شــیوه اولیه ورود اســلام و مسلمان‌ شــدن مردم این مناطق است. جالب اســت که اکثر مســلمانان این مناطق، قبل از ورود عثمانی‌ها، شــیعه بودند؛ چون به‌ دســت بازرگانان و تجار شیعه ایرانی مســلمان شــده بودند و جمعیت بزرگی هم تشکیل دادند.

وقتی  عثمانی‌ها وارد شــدند، ۱۰۰ ســال بــر این منطقه حکومــت کردنــد. مســلمان‌های بعــد از ایــن دوره، دیگــر شــیعه نبودند و به فرقه‌های مختلف اهل ســنت، مثل حنفی و شــافعی تعلق پیدا کردند. جالب اســت بدانیــد اولین‌ جمعیتــی که در آن مناطق تحت ســتم عثمانی‌ها قرار گرفتند، شــیعیان این‌ منطقه بودند که در اثر فشــار اهل ســنت و عثمانی‌ها مجبور شدند دین و مذهب خودشــان را پنهان کنند و تبدیل شدند به دراویش. در بوســنی و مقدونیه و اســلوونی جمعیتی داریم به نام دراویش که همان شــیعیان قبل از عثمانی‌ها هســتند. اینان حتی با صفویه هم ارتباط داشــتند و اســنادی وجود دارد که صفویه برای این‌ها کمک می‌فرســتاد. ایــن دراویــش آن‌جــا خانقــاه دارنــد. دورتــادور مبل خانقــاه این‌هــا اســامی دوازده امــام و چهارده معصــوم ما حک شده. حتی کتب دعا و زیارت‌شان فارسی‌ - بوسنیایی است.

 آن‌جا من بــا افــرادی روبه‌رو شــدم که بــرای ما، بــا زبانــی مخلوط از فارســی و ترکــی و بوســنیایی، مقتــل می‌خواندنــد؛ یعنــی همیــن روضه‌ای کــه ما بــرای امام حســین(ع) می‌خوانیم. این‌ها نشــانه این اســت کــه از آن موقع مســلمان و شــیعه شــده بودنــد. من به خانه یکی از دراویش رفتم که روضه امام حســین(ع) را از حضرت پیامبر (ص) شــروع کــرد و مــدح دوازده امــام را یکی‌یکی گفت تــا رســید بــه امــام زمان(عج). در شــعرهایی کــه می‌خوانــد، بعد از هرچنــد بیــت بوســنیایی، یــک بیــت فارســی بــود. مضمــون شــعر هم وقایع عاشــورا، شــهادت حضــرت فاطمه(س)، کربلا، حضــرت زینــب(س) و بعد، آمدن‌شــان بــه مدینه بــود. ما کتاب‌های آن‌ها را دیدیم و مصاحبه‌هایی هم داشتیم. قبورشان را بازدید و زیارت کردیم. از سابقه تاریخی‌شان مطلع شدیم. همه این‌ها ثابــت می‌کرد که مســلمانان قبل از عثمانی‌هــا آن‌جا حضور داشته و شیعه بودند. تحت فشــار و اختلافات صفویه و عثمانی، این‌ها هم تحت فشــار قــرار گرفتنــد و مجبور شــدند تقیــه کنند و زندگی‌شان را به کســوت دراویش دربیاورند و ظاهر زندگی‌شان را شبیه اهل سنت کنند؛ ولی در خانقاه به‌ شیوه شیعیان، عبادات و مناسک‌شان را انجام می‌دادند.

در مقدونیــه، محلــی داریــم کــه خودشــان بــه آن‌جــا می‌گوینــد: «محل عاشــورا». هر ســال دراویش در آن‌جا نذورات مردم را جمع می‌کنند و مثل ما که در عاشــورا به مردم غــذای نذری می‌دهیم، آن‌ها هم عزاداری اقامه کرده و غذا می‌دادند. دیگ‌های ســنگی بزرگی آن‌جا هســت با ارتفاع حدود ۲ متر و شــعاع داخلی ۲ متر. مــن پرســیدم: «این‌هــا بــرای چیســت؟» گفتنــد: «این‌هــا بــرای پختن غذای عاشوراســت.» به مردمی که می‌آمدند برای مراســم عاشــورا، غــذا می‌دادنــد.

اروپایی‌هــا بــه هزارویک دلیــل راضی به این نبودند که یک کشور مستقل مسلمان در قلب اروپا به‌ وجود بیاید. بنابراین به‌ جــای این‌که طرف مظلومین بوســنی را بگیرند، طرف صرب‌هــا را گرفتند و دســت آن‌هــا را باز گذاشــتند. صرب‌ها هم با پشــتیبانی نظامــی و قدرتی کــه از طرف کشــور مــادر ، یعنی صربســتان دریافــت می‌کردنــد، دو گزینــه مطــرح کردنــد: یــک، این‌جا جزو صربستان اســت و باید با صربســتان بزرگ ادغام شود. دو، این‌جا یک کشــور باشــد؛ اما یک کشــور صربی. در این‌ مرحله، درگیری شدیدی بین سه طرف ایجاد شد. طــرف بــزرگ و اصلــی جنــگ، صرب‌هــا بودنــد و طــرف مظلــوم و بی‌پناه، مســلمان‌ها. طرف ســومی به نام کروات‌ها هم بودند که از نظر قدرت تنه می‌زدند به تنه صرب‌ها. کرواسی هم درخواست داشــت کــه منطقــه کروات‌نشــین بوســنی بــه کرواســی بپیوندد. مســلمان‌ها این‌جا چه‌کار باید می‌کردند؟ گفتند: «شــما برای چه این‌جا هســتید؟ بروید کشــور ترکیه.» ایــن دعوا مبدأ جنگ شــد و این وســط مســلمان‌ها بیشــترین ضربه را خوردند. آن‌ها مناطق مهم را در اختیــار گرفتند و مســلمان‌ها را در محاصــره انداختند. حدود پنج‌ شش جزیره در محاصره به وجود آمد که اکثریت‌شان مسلمان بودند.

درهرحــال، در اثــر محاصره جزیــره‌ای، منطقه ســارایوو در مرکــز بوســنی، مثــل نگیــن انگشــتر در محاصــره صرب‌هــا افتــاد. جای دیگری هم به‌نام زنیتســا در قلب بوســنی، یــک‌ طرفش به‌ طور کامل صرب‌ها بودند و طرف دیگــرش کامل کروات‌ها. بنابراین در وضعیت محاصره کامل قرار گرفت. جزیره محاصره‌شــده دیگری به نام بیهاچ به‌ وجود آمد که چهار طرفــش کروات‌ها بودند. آن‌جا صرب نداشــت. صرب‌هــا را از آن منطقه بیرون کردند. شــهری به نام سربرنیتســا هم چهار طرفــش با صرب‌ها کاملا محاصره شــده بود. گراژده و موستار هم وضع‌شان همین‌طور بود. دور موستار، یــک‌ شــهر تاریخــی مســلمین، بیشــتر کروات‌هــا بودنــد. ابتــدای ورود از کرواســی به بوســنی، از طریق موســتار اســت که کروات‌ها مســلمان‌ها را از آن منطقه کنــار دریا، با خشــونت اخــراج کردند؛ ولی موســتار به‌ دلیــل این‌کــه اکثریتــش مســلمان بــود و مردمش مقاومت کردند، ماندگار شد.

از طرفــی ارتباط‌هــا بــا فرماندهــی کل ارتــش بوســنی و با شــخص رئیس‌جمهور بوســنی، ســازمان‌یافته نبود. مــن روزانه از خطوط مختلــف ارتــش بوســنی بازدیــد می‌کــردم. گــزارش ایــن‌ بازدیــد و نظرات کارشناســی‌ام را بــه فرمانده ارتش بوســنی ارائــه می‌کردم. مــا یک تیــم بودیــم. یــک گــروه آموزشــی هــم آورده بودیــم داخل ســارایوو. آقای عزیز مســئولیت کار آموزشــی را برعهده داشــت. کاوه ذاکــری مســئول آمــوزش تخریب بــود کــه از پازاریچ آمد. بچه‌ها تک‌تک آمدند و آن‌جا به‌ هم پیوستیم. در هماهنگی با آقای نقدی و بعد از بررسی نیازهای آن‌جا، متوجه شدیم این‌جا یک تیم آموزشی لازم دارد. افرادی را فراخوان کردیم و آقای نقــدی دســتور داد و یک گروه پنج‌ شــش نفــره آمدند آن‌جا به من پیوستند. یک گروه سه‌نفره تحت مسئولیت یکی از برادران  هم از زنیتســا راه افتاد بیاید پیش ما که در همان کیســیلیاک که ما را دســتگیر کردنــد، کروات‌ها متاســفانه دستگیرشــان کردند و ســه ماه در بازداشــت ماندند؛ ولی برادر عزیــز و دو نفر دیگــر از دوســتان توانســتند عبــور کننــد و بیایند آن‌جــا به من ملحق شوند. به‌ هر ترتیب کار آموزشــی یک گردان ویــژه را بــا مربی‌گری برادر عزیز که مهارت بســیار زیادی در امر آموزش داشــتند، آن‌جا شــروع کردیم. دوســتان دیگر هم ایــن کار آموزشــی را داخل خود شهر سارایوو انجام دادند که خیلی هم موفق بودند.

 کار مــا داخــل ســارایوو چند بخــش داشــت: بخــش اول، کارهای امنیتــی و نظامــی بــود و کار مستشــاری را در ایــن بخــش و بــرای ارتــش بوســنی انجــام می‌دادیــم. یــک بخــش کارهــای ارتبــاط بــا اقشــار مختلــف مــردم، مثــل اســاتید دانشــگاه، علمــا، تجــار، مســئولین شــهری در شــهرداری، ســازمان مرحمت بــود و بخش ســوم، کارهــای گوناگــون مردم‌یــاری داخــل شــهر بــود. در کنــار همــه این‌هــا، ارتباط‌مــان بــا علــی عزت‌بگوویــچ و وزارت دفــاع و دولتمردهایی که در سارایوو مانده بودند، برقرار بود. کارهای مختلــف دیگری هم انجــام می‌دادیم که بخشــی از آن‌ها تخصصی و مربوط بــه خودمان و نیــروی قدس بود؛ مثلا آن‌جا برای خودمــان جا و خانه گرفتیــم و برای خودمان پایگاه درســت کردیم.

یکــی‌ دیگــر از کارهایی که فکــر کردیم نیاز آنــی و اضطراری مــردم ســارایوو، بخصــوص ارتــش بوســنی و از آن بیشــتر خــود عزت‌بگوویــچ و دولتمردهای بوســنی اســت، شکســتن محاصره بود. وضعیت محاصره آن‌جا خیلی وخیم شده بود. صرب‌ها تمــام ارتفاعات ســرکوب شــهر را مثــل یک نگیــن در میــان حلقه انگشــتری در اختیــار داشــتند و بــا تک‌تیرانــداز هرجا را دل‌شــان می‌خواســت، می‌زدند. حتــی خود من هــم یک بــار در معرضش قرار گرفتــم. یک روز با یکی از دوســتانم با ماشــینی که خلیلوویچ از طرف ارتش بوســنی به ما داده بود، رفتیم پمپ بنزین. دوســتم کنارم نشســته بود و من خودم رانندگی می‌کردم. از ماشین آمدم پاییــن کــه بنزیــن بزنــم. دوســتم همان‌طور کــه روی صندلی جلو نشسته بود، در را باز کرد که یک لحظه پیاده شود و خستگی در کند، تا پایش را از ماشین گذاشــت بیرون، تک‌تیرانداز زد توی شیشــه جلوی ماشــین. تیر شیشــه را ســوراخ کرد و آمد خــورد به تکیه‌گاه صندلی، دقیقا جایی که ســر ایشــان قرار گرفتــه بود و آن قســمت را ســوراخ کرد؛ یعنــی اگر چنــد ثانیه دیرتــر پیاده شده بود، تیر پیشانی‌اش را شکافته بود. شــهر و تمام اجزای آن، این‌طوری در محاصره بود.

شهر سارایوو حالت تپه‌ماهور دارد. شــبیه شــهر ســنندج خودمان است. یک دره اســت در امتــداد رودخانــه کــه به‌ حالــت مارپیچی، بــه طول حدود ۲۰ کیلومتر، در امتداد این‌ رودخانه قرار گرفته است. ارتفاعات سرکوب هم همین‌طوری دور شهر پرا کنده بود. خیلی جاهــا مــردم بایــد بــا ســرعت می‌دویدنــد. خیلــی جاها نمی‌شــد ایســتاد. اصلا مغازه‌ها را نمی‌شــد باز کــرد. رانندگی نمی‌شــد کرد. حتــی دو نفر از مقامــات دولت‌شــان را همین‌جوری شــهید کرده بودند. فرمانده ارتش، حتــی خود عزت‌بگوویچ، جرأت نداشــت بیــرون بیایــد. عزت‌بگوویــچ حتــی تــا ســازمان ملل می‌خواســت بــرود، بایــد از صرب‌هــا مجــوز می‌گرفــت. تمــام ارتباطــات دولــت از طریق بیســیم و تلفن هم تحــت کنترل صرب‌ها بــود. مملکت هــم کــه یک‌پارچــه نبــود. نمی‌توانســتند بــه نیروهای‌شــان در جاهای دیگر سر بزنند. آن‌ها هم نمی‌توانستند بیایند.

به همین‌ علت، تصمیــم گرفتیم که بایــد این‌ محاصره هر طوری هســت، شکســته شــود. بنابراین دو طــرح را به‌ مــوازات هم آمــاده کردیم: ایــده طــرح اول قبــل از این‌که بــروم ســارایوو، طــی جلســاتی که با آقای نقدی داشــتیم، بــه ذهن‌مان رســید. به این فکــر کردیم که چطور از فرودگاه اســتفاده کنیم، بدون این‌کــه در کنترل صرب‌ها باشــیم. این‌جا بود که بحث تونل، قبل از رفتن من به ســارایوو، در جلسات‌مان مطرح شد.

 ایده اصلی از چه کسی بود؟

ایده اصلی را آقای نقدی داد. البته نمی‌توانم یک فرد را مشخص کنم. چون در جلسه همه حرف می‌زدیم و ایده می‌دادیم و حرف همدیگر را گســترش می‌دادیم. حرف تونل هــم از قبل بود؛ حتی در گزارش‌هــای خــود من کــه بــا مشــورت آقــای نقــدی در تهران تهیه می‌کــردم، ردپای این ایــده وجود دارد؛ ولــی تبدیل به طرح نشــده بود که بررســی کنیم آیا شــدنی اســت یا نــه. بعد کــه رفتیم آن‌جا و بررسی کردیم، متوجه شــدیم دو راهکار برای شکستن این‌محاصــره وجــود دارد: راهــکار اول این بود کــه پشــتیبانی ارتش را تقویت کنیم و بعد، از داخل ســارایوو و از بیرون سارایوو، هرجا که ما هستیم، فشار بدهیم و محاصره را بشکنیم. سپس دوتا واحد به‌ هم دست بدهند و راه تامین‌شده ایجاد کنیم. ما که نمی‌توانستیم داخل را تقویت کنیم.

در حــد ایده بــود کــه مناطــق مختلــف بوســنی مثــل جبهه‌های پازاریــچ و زنیتســا را تقویــت کنیــم. زنیتســا بزرگتریــن و بهتریــن منطقــه دســت مســلمان‌ها و راســم دلیــچ فرمانــده ارتــش بــود. ایده ایــن بود کــه پازاریچ یــا زنیتســا را به‌شــدت تقویت کنیــم تا با یــک عملیــات بــه ســارایوو وصــل شــوند و محاصــره ســارایوو را بشــکنند. بــرای این راهــکار، ما روشــی داشــتیم که در کردســتان اجرا کرده بودیم. زمــان جنگ، در کردســتان به‌رغــم این‌که ارتش عراق همه‌جا را در اختیار داشــت، بــا واحدهای نامنظم شــبانه، به‌ طور ویژه با اســتفاده از کردهای عــراق که راه‌ها را بلــد بودند، از بین نیروهای ارتــش و از مناطق داخل ایران به مناطق آزادشــده داخل عــراق عبور کردیــم و با پشــتیبانی، همین نقشــه را بــه اجرا درآوردیم. در بوســنی هم ما گــردان تحت آموزش‌مــان را با همین هدف و برای چنین ماموریتی آمــوزش می‌دادیم که با روش‌های ویــژه و نامنظــم آزادشــده برســیم و این‌طــور بتوانیــم بیــن ســارایوو و منطقــه آزادشده، تردد کنیم.

راهــکار دوم همین بود که ایده تونــل‌ زدن زیر فــرودگاه را به طرح، تبدیل و عملیاتی‌اش کنیم. ما اول طرح نظامی را بررســی کردیم و دیدیــم در کوتاه‌مــدت شــدنی نیســت. اســتفاده از نیروهــای نظامــی و آزاد کــردن منطقــه، کار بــزرگ و ســنگینی اســت. خیلــی تلاش می‌کردیم؛ ولــی به‌زودی محقق نمی‌شــد. چــون کروات‌ها راه‌های پشــتیبانی از ارتش بوســنی را بــه روی ما بســته بودند. اصلا بدتــر از صرب‌هــا علیه مــا و ارتش بوســنی، کروات‌هــا بودند. اگــر کروات‌ها مانع نمی‌شــدند، ظرف یک مــاه ســارایوو را با روش نظامــی آزاد می‌کردیــم؛ ولــی ایــن کروات‌های لعنتــی اجازه وارد کردن تســلیحات و امکانات نظامی را به داخل بوســنی نمی‌دادند. ما را قفل کرده بودند. بعدا با برداشــتن درصدی اجازه عبــور دادند؛ آن هــم در اندازهای به‌شــدت محدود که نشــود با آن کارهای بــزرگ کرد. هیچ‌ راهی بــرای ورود به بوســنی نداشــتیم، مگــر عبــور از کرواســی. کروات‌ها و صرب‌هــا و بقیــه کشــورهای دشــمن بوســنی، عیــن یــک نعــل اســب، بوســنی را داخــل خودشــان گرفتــه بودنــد. نقشــه را نــگاه کنید، متوجــه می‌شــوید.

از راه دریــا می‌خواســتیم برویــم، باید از کرواســی رد می‌شــدیم. از راه هــوا می‌خواســتیم برویــم، بایــد از کرواسی رد می‌شدیم. خود منطقه بوسنی هم که پروازممنوع بود. ِ یعنــی آمریــکا و یــو ان، پروازممنوع کــرده بودنــد. نمی‌توانســتیم هواپیمــای خودمــان را بیاوریــم زنیتســا و امکانات‌مــان را پیــاده کنیم. ممنوع بــود. می‌زدند. ســخت‌ترین اذیت‌ها را هــم کروات‌ها می‌کردنــد. داخــل خــود بوســنی هــم، جاهایــی مثــل جزیــره کاما در اختیــار کروات‌هــای خــود بوســنی بــود؛ یعنــی قــوز بالای قوز! در هــر صورت ما طبق بررســی‌هایی کــه انجام دادیــم، دیدیم تنهــا راه خــروج مــا از ســارایوو، ایــن فــرودگاه اســت. از فــرودگاه، بــا همــان شــیوه فــرار از بانــد توانســته بودیم عبــور کنیــم؛ ولی تــا کی می‌توانســتیم ادامــه بدهیــم؟ عزت‌بگوویــچ، پیرمــرد ۷۰ ســاله را که نمی‌توانســتیم از روی بانــد فراری دهیم. اگر دســتگیرش هم می‌کردند کــه دیگر مصیبت می‌شــد. پــس روی همین طــرح تونل کار کردیم.

خودم، حدود ۲۰ روز، از نقطه‌ای به نقطه دیگر فــرودگاه رفتــم و بازدید کــردم. تصویربرداری کردم؛ شــب در ســنگر ماندم و کوچک‌ترین جزئیاتش را بررسی کردم. همــراه بچه‌هــای ارتــش بوســنی می‌رفتــم. آن‌هــا حفاظتــم می‌کردند. ولی جنگ بــود دیگر. صدبار آن‌ها طــرف ما تیراندازی کردند، ما طــرف آن‌هــا تیرانــدازی کردیــم. امــا کار ما پنهانــی بود. به‌ شــیوه اطلاعات عملیــات، جزبه‌جــزء را رفتــم و بررســی کــردم کــه عــرض فــرودگاه چقــدر اســت، صرب‌هــا کجا هســتند، مــا کجا هســتیم، فاصله‌های‌مــان چقــدر اســت، بــرای تعییــن حــدود خا ک‌بــرداری، بایــد می‌دانســتیم یــو ان کجاســت و از کجــا عبــور می‌کند، وضع زمین و آب و شیب زمین چطوری است.

شما در جنگ تحمیلی تونل زده بودید؟

مختصــری کارهای کوچک انجــام داده بودم و شــنیده‌هایی هم از حفاری داشــتم. یک مزیت من که در اکثر بچه‌ها شــاید نبود، شــغل مقنی‌گری پــدرم بــود. من اهــل کوهپایــه اصفهان هســتم. در آن منطقــه، قنات خیلی داریــم و آب تمام روســتاهای منطقه از طریــق قنــات تامیــن می‌شــود. قنات‌هــا را هــم مقنی‌هــا حفــر می‌کنند. شــغل اول پدر مــن همین حفر قنــات بود و خــودم هم در قنــات رفته و دیــده بودم، بــا این شــغل از نزدیک آشــنا بودم و جزئیاتــش را می‌دانســتم. در وجود نــاآگاه یــا آگاهــم، نوعی فهم از ایــن کار وجود داشــت.

بعد از بررســی دیدم که این شــدنی اســت. فقــط یــک مشــکل بــزرگ داشــتیم! فــرودگاه در شــیب قرار گرفتــه که تمــام آب‌هــای منطقــه تقریبــا از این منطقــه عبور می‌کننــد؛ یعنی فــرودگاه کف اســت و بــا ســه‌ چهار متر کنــدن، به آب می‌رســیم. بنابراین شــما نمی‌توانستید ده‌ بیســت متر بروید پایین. چون در آن عمق، دیگر ادامه حفر تونل راحت است؛ ولی وقتی پنج‌ شش یا نهایتا ده متر بکنیم، احتمال ریزش خیلی زیاد اســت. آب هم مانع کندن اســت و هی ریــزش می‌کنــد. باید آب و ریــزش را مهــار می‌کردیم.

من صفــر خلیلوویــچ را توجیه کــردم. او هــم چنــد نفــر زمین‌شــناس‌های ارتــش و قدیمی‌هــای ســازمان آب‌وفاضلاب‌شان و مســئول لجستیک و مســئول عملیات‌شان را آورد. مــن هم طرحــم را را آوردم آن‌جــا و توضیح دادم. اولش ما را مسخره می‌کردند و می‌خندیدند و پچ‌پــچ می‌کردنــد. مــن هــم از روی نقشــه برای‌شــان توضیح می‌دادم. کالک کشیدم و گفتم: «دقیق از این‌ طرف به آن‌ طرف شروع می‌کنیم و این‌جا می‌رسیم.» گفتند: «اگر این باندها فرو ریخــت، چــه؟» گفتم: «خــب به‌ جهنم که فــرو ریخت! به ما چــه؟ چه‌ کســی می‌تواند بگویــد کار مــا بوده؟ اصلا شــما چه استفاده‌ای از این فرودگاه می‌کنید؟ دشمنان‌تان دارند استفاده می‌کنند. شما که خواســتید دو بار از عرضش رد شوید، وزیرتان را زدند. دیگی که برای ما نجوشد، بگذار سر سگ در آن بجوشد! الان که به درد ما نمی‌خورد، به درد آن‌ها هم نخورد. به‌جهنم!» خلیلوویــچ گفــت: «واقعــا حــرف درســتی اســت» و از مــن خیلــی حمایــت کــرد. گفتنــد: «ایــن ریــزش داخلــی تونــل چــه؟» این‌جــا کارشــناس‌های ســازمان فاضــاب و مهندســی خودشــان گفتند که مــا بــا تختــه و تــراورس، جلــوی ریــزش را می‌گیریــم. بالاخره خودشــان بــه ذوق و شــوق آمدنــد و شــروع کردنــد کمک‌ کــردن. نهایتــا مــن گفتــم: «راه نجــات شــما ایــن اســت و مــن از ســارایوو بیرون نمــی‌روم، مگر این‌کــه از این تونل بــروم بیــرون.»

اصلا خود خلیلوویچ دیگر در جلســات شــرکت نمی‌کرد. می‌گفــت: «اختیار با خودت. هــرکاری می‌خواهی بــا آن‌ها بکنی، بکــن.» من در یک جلســه با عزت‌بگوویچ هم صحبت کــردم. همه را قانــع کردیم که ایــن کار ضروری و شــدنی اســت و باید بشــود. گفتند: «بسم‌الله شــروع می‌کنیم.» به مســئول لجســتیک ارتش بوســنی، به اســم زورال  یــا چنیــن چیــزی، رســما و کتبــا مســئولیت اجــرای ایــن طرح داده شــد. ایشــان اجرای این طرح را شــروع کرد. من هر روز می‌رفتم بازدید از مراحل پیشــرفت طرح. با کت‌وشــلوار می‌رفتم آن‌جا. دم تونل چکمه می‌دادند می‌پوشیدم. وارد می‌شدم و نگاه می‌کــردم و نظر مــی‌دادم. طرح‌مــان این بــود که یک تونــل بزنیم و شــبیه تونل‌هــای زغال‌ســنگ، یــک وســیله ریلــی مثــل فرغون درســت کنیم که از آن طرف یــک نفر داخلش بنشــیند یا مهمات درونش پر کننــد؛ هلش بدهنــد و بیاید از این طرف خارج شــود. یک لوله گازوئیل هم بکشیم که بشود از طریقش، سوخت ارتش و مردم را منتقل کنیم.

 طول تونل چند متر بود؟

 هم‌عرض فرودگاه بود؟ طول تونل حــدود ۱۵۰۰ تــا ۱۸۰۰ متر بود. نمی‌شــد صــاف عرض فرودگاه را رد کنیم. می‌خواســتیم تاسیســات حفر درست کنیم که لازم بود دویست‌ ســیصد متر آن‌طرف‌تــر، در جاهای پنهان، نصب شــود. با بیل و کلنگ می‌کندند، با دســتگاه نمی‌شد. هم دستگاه نداشتند، هم صدا می‌کرد. اسرای زبــل هــم بودنــد. یــک گــروه حــدود بیست‌ ســی نفــره از اسرای صــرب را چشم‌بســته تــا آن ورودی می‌آوردنــد، می‌فرســتادند داخل، بیل و کلنگ می‌دادند دست‌شــان و این‌هــا تا دم صبح می‌کندنــد. صبــح دوبــاره چشم‌بســته برمی‌گرداندنــد داخــل زندان.

مشکل آب را چگونه حل کردید؟

اطــراف ایــن‌ مســیر را از دهانــه تونــل، بــه رود کوچکــی نزدیــک بود همان‌جا زهکشــی کردیــم و آب را قبــل از تونل، بــدون هیچ مشــکلی بــه آن زهکشــی‌ها منتقــل می‌کردیــم. ایــن ایــده آقای زورالک بود. بســیار هم کارش قشــنگ بــود. بعد کــف را ریلبند (تراورس) یا همان تخته انداختیم. گونی هم کنارش گذاشــتند و دیگر آب هم نمی‌ماند. حدود پانــزده روز از کندن تونل گذشــته بود. یــک روز رفتم بازدیــد، دیدم هیچ خبری نیســت و حتــی نیم متر هــم از اندازه قبلــی پیش نرفتنــد. انگار کار تعطیل اســت! ســریع رفتم ســراغ خلیلوویــچ. گفتــم: «چــه شــده؟ تونــل چــرا تعطیــل شــده؟» خندید. گفت: «والا باقر پســر آقای عزت‌بگوویــچ، که فهمیدند تونل تــا این‌جــا آمــده، به مــن دســتور دادند کــه متوقفــش کنم. ضمن این‌کــه از این طــرح اســتقبال کردنــد، گفتند حالا کــه قرار اســت چنین کاری بکنیــم، بگذاریــد کار بزرگ بکنیم. قرار شــده تعــدادی از مهندســین معــدن زغال‌ســنگ زنیتســا را بیاورنــد این‌جــا و آن‌هــا تونــل را ادامــه بدهند کــه از نظــر علمی و فنــی کار خوبی از آب دربیاید.»

حسابی عصبانی شدم. با خود خلیلوویچ برخورد شدید کردم. گفتم: «آخــر فهم‌تــان کجاســت؟ اصلا شــاید فــردا این لــو رفت. شــما نباید دامنه این‌ بحث را این‌قدر وســیع می‌کردید! شما با تاخیر، زمان طلایی خودتان را از دست می‌دهید!» از عزت‌بگوویــچ وقــت ملاقات گرفتــم و رفتــم آن‌جــا هــم دعــوا کردم. گفتم: «مــن خــودم نیــرو و کارگــر می‌گیــرم، پولــش را هــم خــودم می‌دهــم.» خلاصه بــا دعــوا و ناراحتــی طرح‌شــان را وتو کردیم. بعد گفتم: «عیــب ندارد. آن‌هــا را هم بیاورید. ولی شــما کار را تعطیــل نکنیــد. آن‌هــا بیایند تکمیــل کنند.» حــرف من را پذیرفتند. بنابراین کار ادامه یافت. یــک ســر تونــل در داخــل شــهر در محلــه دوبرونیــا بــود و یــک ســر دیگــرش در بوتمیــر. کارگاه بوتمیــر را بــا آن‌هــا از آن طــرف راه‌اندازی کردیــم. هم‌زمان از دو طرف شــروع کردند. الحمدالله خیلــی هــم کار تمیــزی شــد. بــا جی‌پــی‌اس و قطب‌نمــا دقیــق کندند و خیلی هم دقیق به همدیگر رســیدند و الحمدلله واقعا مهندس‌هــا بــه درد خوردنــد.

بچه‌های ارتش‌شــان هــم خیلی تمیز کار کردند. ســیصدچهارصد متــر کــه کندنــد، مــن دیگــر خیلــی از ماندنــم گذشته بود. نزدیک سه ماه‌ونیم شد. بعد قرار شد «حمید دو» بیاید. متاســفانه درســت هم‌زمان شــد بــا رفتن آقای نقدی از مســئولیت سپاه بوســنی. ایشان مســئولیت حفاظت اطلاعات ناجا را پذیرفت. آقا حســین جانشین ایشان شــد؛ بنابراین من هم باید تعویــض می‌شــدم. برادرانم «حمید یک» و «حمیــد دو» جایگزین بنده شــدند و کارهای ما تحویل آن‌ها شد. خلاصه مــن بــه کام نرســیدم کــه از همیــن تونــل بیایــم. دوباره مجبــور شــدم بانــد فــرودگاه را بــدوم، بیایــم به ایــن طــرف که از سارایوو خارج شــوم. اما تونل شــد مبدأی که بعد از من هرکس وارد سارایوو شد، از طریق همین تونل بود. حتی تیم دوم ما که از طریق فرودگاه وارد سارایوو شدند، خروج‌شان از تونل بود.

من بعد از ســه ماه و نیــم که به تهــران آمــدم، دوبــاره در رابطه با موضوع بوســنی، ماموریــت دیگری به کشــور آلبانــی و مقدونیه رفتــم. حــدود ســه‌ چهار مــاه در ایــن دو کشــور بــود، کارهایــم را انجــام دادم و آمــدم ایران. دوبــاره ماموریــت رفتم جــای دیگر، باز هــم در راســتای همیــن ماموریــت بوســنی. دیگــر هیچ‌وقت برنگشتم به سارایوو. حــدود بیســت روزی بعــد از برگشــتن مــن بــه تهــران، حســن چنگیــچ آمــد تهــران. آقــای وحیــدی به مــن زنــگ زد: «ایشــان آمده، شــما هم بیا جلســه.» در آن جلســه، صحبت از تونل هم شد. پرسیدم: «شــما از کجا آمدی؟» گفت: «من از تونل آمدم. ســرم هم خــورد بــالای تونــل.» الحمدلله از تونــل آمده بــود، با چه آزادی و افتخــاری و لذتی! البته ارتفاع تونل کم بود. ایشــان خواســته بــود بلنــد شــود، ســرش خــورده بــود بــه بــالای تونل. عزت‌بگوویچ از تونل آمد بیرون، خلیلوویچ آمد و به نیروهایش سرکشــی کرد. دیگر رفت‌وآمد شــروع شــد. اول فقط نظامی‌ها از تونل می‌رفتند، بعــد دیگر به مــردم هم اجازه داده شــد از تونل استفاده کنند.

و هیچ‌وقت هم لو نرفت؟

تا آخــر جنگ هم لــو نرفــت. اگر لــو می‌رفــت، ظرف چنــد دقیقه می‌آمدنــد و می‌بســتند و همــه را می‌گرفتند. بیشــتر از صــدبار، گشتی‌های‌شــان آمدنــد آن منطقــه را گشــت زدنــد؛ ولــی هیــچ آثــاری وجــود خارجــی نداشــت. بعــد از جنــگ، بوســنیایی‌ها تونل را به‌ عنوان یک کار بزرگ‌شــان به موزه تبدیــل کردند. این مترجم ما می‌گفت: «آقای خلیلوویچ و دیگران به من می‌گویند که وقتــی جنــگ تمــام شــد، مــا مجســمه احمــد کریمــی را آن‌جا می‌ســازیم، به‌ عنــوان مبتکری که مــا را از وضعیت اســفناکی که آن‌طــور در خفت و خــواری در اختیــار صرب‌هــا بودیــم، نجــات داد.»

۲۵۹"/>

تونل نجات ایرانی‌ها در سارایوو به روایت طراحش

تا آخــر جنگ هم لــو نرفــت. اگر لــو می‌رفــت، ظرف چنــد دقیقه می‌آمدنــد و می‌بســتند و همــه را می‌گرفتند. بیشــتر از صــدبار، گشتی‌های‌شــان آمدنــد آن منطقــه را گشــت زدنــد؛ ولــی هیــچ آثــاری وجــود خارجــی نداشــت. بعــد از جنــگ، بوســنیایی‌ها تونل را به‌ عنوان یک کار بزرگ‌شــان به موزه تبدیــل کردند.

تونل نجات ایرانی‌ها در سارایوو به روایت طراحش

به گزارش کاویان گلد به نقل از تابناک، تونل سارایوو، که به تونل ایران هم شهرت دارد، طی جنگ بوسنی (سال ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۵) با ابتکار نیروهای ایرانی حفر شد تا بوسنیایی‌ها را از محاصره شهر سارایوو نجات دهد. تونل زیر فرودگاه بین‌المللی سارایوو به طول تقریبی یک‌ کیلومتر کنده شد.

سال‌هاست که گردشگران از سراسر دنیا از «موزه تونل نجات» در سارایوو به‌ عنوان یک ابتکار جنگی استثنایی در جنگ بوســنی دیدن می‌کنند، بدون آن‌که بدانند متولی این تونل یک ایرانی است. سارایوو از همان ابتدای جنگ بوســنی به محاصره صرب‌ها درآمد؛ محاصرهای که بیش از ۱۰۰۰ روز به‌ طول انجامید و تا پایان جنگ ادامه داشت.

سردار احمد کریمی از فرماندهان نیروی قدس که پدرش مقنی بوده، پس از شناسایی و طراحی تونل، فرماندهان ارتش بوســنی را مجاب می‌کند که تنها راه دسترســی به ســارایوو، حفر تونل اســت؛ تونلی که تنها مســیر تردد نظامیان و مردم ســارایوو در طول جنگ شــد و در مدت محاصره این شــهر، تنها راه انتقــال غذا و دارو و تســلیحات بود. این تونل که بعدها به «تونل نجات» مشــهور شــد، حالا بــه موزه‌ای برای بازدید گردشــگران تبدیل شــده اســت. راز احداث این تونــل مانند بســیاری از اســرار مکتوم‌ مانده جنگ بوســنی، در دســت فرماندهان ایرانی اســت.

گفت‌وگو با سردار کریمی مبتکر ساخت این‌ تونل در دومین‌ شماره فصلنامه تاریخی سیاسی «ماجرا» چاپ شده است. این‌ شماره از مجله مذکور که ویژه تابستان و پاییز ۱۴۰۳ بود، با تیتر اصلی «عملیات نجات در اروپا؛ ایران چگونه نسل‌کشی در بوسنی و هرزگوین را متوقف کرد؟» روی پیش‌خوان مطبوعات آمده بود.

مشروح این‌ مصاحبه در ادامه می‌آید:

 شما جزو اولین‌ نفراتی هستید که وارد بوسنی شدید. چگونه پای‌تان به بوسنی باز شد؟

آن‌ موقع عضــو نیــروی قــدس بــودم؛ ولــی بنا بــه دلایلی، در نیــروی زمینــی ســپاه کار می‌کــردم. در زمان جنــگ، قرارگاهی داشــتیم بــه نــام قــرارگاه رمضــان کــه برون‌مــرزی و متولــی اجرای جنگ‌های نامنظــم در عراق بــود. ســابقه همکاری من با ســردار نقــدی و ســردار وحیــدی هــم بــه زمــان جنــگ و همــان قــرارگاه رمضان برمی‌گردد. مــا در نیــروی قــدس یــک تشــکیلات درســت کردیم بــه نــام دفتر پشــتیبانی تخصصــی بوســنی در تهــران. مــن به دســتور آقــای نقدی، مســئول دفتر پشــتیبانی بوســنی در نیروی قدس شدم. در کرواسی هم یک تشکیلات درســت کردیم که آقای نقدی آن‌جا مستقر شد.

هنوز آقای آسایش، سفیر ما در زاگرب نشده بود. اصلا در بوسنی و کرواسی سفیر نداشتیم. تقریبــا دو مــاه بعــد از شــروع درگیــری، وارد قضیــه بوســنی شــدم. آقای نقــدی، فرمانده بوســنی، بعــد از اســتقرار در زاگرب، هدایــت عملیــات پشــتیبانی و مستشــاری از بوســنی را برعهــده گرفت. کارهای پشــتیبانی کــه ما انجــام می‌دادیم، شــامل خیلی چیزها بــود: واحدهــا و نیروهای جمهــوری اسـلامی را هماهنگ می‌کردیم، چه کســی بــرود، چه کســی نرود، کــی برود و کجــا برود. پشــتیبانی‌های گوناگــون ایــن کارهــا را هــم برعهــده داشــتیم. کمک‌هــای مردمــی جمع شــده را هدایــت می‌کردیــم کــه چگونه ارســال شــود. قرار شــد مــا یــک هیأت از ایــران بــه بوســنی ببریم تــا وضعیــت بوســنی را ببیننــد و دربــاره وقایــع آن‌جا توجیه شــوند و بــرای پشــتیبانی و همــکاری بــا بوســنی بیشــتر انگیــزه پیــدا کننــد.

مســئولیت بــردن ایــن‌ هیأت بــه بوســنی را بنــده برعهده گرفتــم. اعضــای هیأـت، نمایندگانــی از ســتاد کل نیروهای مســلح، برادرمــان آقــای «حمیــد دو» و ســردار ایــزدی، آقــای حجت‌الاسلام عراقــی، رئیــس وقــت ســازمان تبلیغات اســامی، آقــای ســلیمی‌نمین از خبرگــزاری ایرنــا و یکــی‌ دو نفــر نماینــده وزارت خارجــه، چنــد نماینــده از کمیتــه امــداد و نماینــده بنیــاد مســتضعفان بودنــد. حــدود چهــارده نفــر به‌ عنــوان نماینــدگان ستاد پشــتیبانی بوســنی برای این ســفر جمع شــدند که در رأس آن‌ها، آیت‌الله جنتی بود. ما این هیأت را بردیم بوسنی.

*سفر هیأت قبل از رفتن خود آقای جنتی بوده است؟

بله، ما که رفتیم، بعد آقای جنتی هم به هیأت پیوستند و حدود دو هفته در بوسنی بودیم. این‌ هیأت را به موستار بردیم. بیهاچ نرفتیــم؛ چــون در محاصــره بــود و کروات‌هــا اجــازه حضــور بــه ما نمی‌دادند. به شهری نزدیک فرودگاه ســارایوو، کنار کوه ایگمان رفتیــم. بــه زنیتســا رفتیــم. در بازگشــت از زنیتســا، برای خــروج از بوسنی، کل هیأت را کروات‌ها بازداشت کردند و در شهری به نام کیسیلیاک، یک شبانه‌روز در بازداشت نگه داشتند. مذاکراتی با وزیر دفاع کرواســی انجام شــد. چون قبلا با ایشــان ملاقات کرده بودیم، نتیجــه داد و بالاخره به‌ لطف خدا آزاد شــدیم و از بوســنی بیرون آمدیم و برگشــتیم تهــران.

این‌اولین ســفرمان در مرداد ۱۳۷۱ بود که حدود دوســه هفته طــول کشــید. مــن در دو مرحله رفتم بوســنی: یکــی ایــن ســفر بــود و بــار دوم کــه حــدود ســه ماه‌ونیم به طول انجامید که خواهم گفت.

کارهــای پشــتیبانی مــا از بوســنی ادامه پیــدا کرد تــا این‌که ســردار وحیــدی مأموریتی به بنــده واگــذار کرد و بــرادر مصطفــی به‌ جای بنده مســئولیت پشتیبانی از بوســنی در تهران را برعهده گرفــت. مــن بــرای اجــرای آن مأموریــت رفتــم زاگــرب پیــش آقای نقدی. حدود یک هفته در زا گرب بودم تا زمینه اجرای مأموریتم فراهم شــود. ایــن‌ مرحلــه مدتی طــول کشــید و فرصتــی به‌ وجود آمد. احمــد کــه از بچه‌هــای قدیمی قــرارگاه رمضــان بود، با علــی و یکــی‌ دو نفر دیگــر از بچه‌هــا در خارج از ســارایوو، در شــهر کنار فــرودگاه، پایگاه داشــتند. آن‌ها گزارشــی بــرای ما در زا گرب فرســتادند: «ما راهــی پیدا کردیــم که از طریق عبور شــبانه و مخفیانــه از عــرض فــرودگاه ســارایوو، می‌توانیــد وارد ســارایوو شــوید. اگــر لازم باشــد، می‌توانید افــرادی را هــم همــراه خودتان بیاوریــد.»

بــا آقای نقــدی مشــورت کردیــم و ایشــان گفــت: «این یک فرصت طلایی اســت بــرای این‌کــه ما برویــم داخل ســارایوو و ارتباط سازمان‌یافته‌ای با فرماندهی ارتش سارایوو برقرار کنیم.» تا آن موقع، مــا با ارتش بوســنی ارتباط پراکنده‌ای داشــتیم. مثلا در سربرنیتســا یــا در زنیتســا یــک ارتباط مختصــری داشــتیم. در موســتار و پازاریــچ همین‌طــور. ایــن‌ ارتباط‌هــا بــا فرماندهــی کل ارتش بوســنی و با شــخص رئیس‌جمهور بوســنی، ســازمان‌یافته نبود؛ چــون این‌ها در ســارایووی تحت محاصره مســتقر بودند و ما بیرون بودیــم.

آقای نقدی ابتــدا نظرش این بود کــه خودش از این مسیر استفاده کند و وارد ســارایوو بشود و این ارتباط را برقرار کند. اما جریان دیگری پیش آمد که برنامه عوض شد. آقای حســن چنگیــچ معــاون علــی عزت‌بگوویچ و عضو شــورای مرکزی حــزب ZDA و همزمان معــاون وزیر دفاع هم بود، در موضــوع پشــتیبانی از ارتــش بوســنی و جذب پشــتیبانی‌های ایــران و ترکیــه و مالــزی و کشــورهای علاقه‌مند دیگــر، فرد بســیار فعالی بــود. ایشــان توانســته بــود در یک ســفر خودش را برســاند به ترکیه. بــه آقای نقدی پیغــام داده بود: «من در ترکیه هســتم و علاقه‌مند به این‌که باهــم ارتباط برقرار کنیم.» تا نقشــه راهی برای پشــتیبانی از بوســنی طراحی کنند. بعد از این پیــام، آقای نقدی گفــت: «بهتر اســت من ایــن فرصــت را از دســت ندهــم و بــروم در ترکیه بــا ایشــان ملاقات کنــم؛ امــا از آن ماموریت شــما صرف‌نظر کنیم و شما بروید ارتباط‌مان را در سارایوو با ارتش برقرار کنید.»

ماموریت شما چه بود؟

قــرار بود مــن بــروم یک کشــور دیگــر، ارتباطــی را برقــرار کنم که پشتیبانی‌های ما از بوســنی افزایش پیدا کند. بعد از این جریان، ما با سردار وحیدی تماس گرفتیم و ایشان اجازه داد. قرار شد که این‌ کار را مــن انجام بدهم. باروبندیل‌مان را بســتیم و حرکت کردیم. بــا هواپیما رفتیــم به بنــدر اســپیلیت. از آن‌جا با ماشــین از مسیر موستار وارد بوسنی شــدیم و رفتیم پازاریچ. از آن‌جا از طریق ارتفــاع ایگمــان، رفتیــم به جایــی به نــام بوتمیر کــه کنار فــرودگاه بوســنی بود. آن‌جا بچه‌هــا را ملاقات کردیــم و رفتیم بــه محلی که آن‌ها پیدا کــرده بودنــد. پایگاه‌مــان را دیدیــم و از منطقــه بازدید کردیم. دیدیم درست گفته‌اند؛ محلی است که می‌شود با ترکیبی از ابتکار و ریســک، به همان‌ روشــی عبور کنیم که ما در کردستان از مسیرهایی از بین ارتش عراق، شبانه عبور می‌کردیم.

فرودگاه سارایوو دو باند داشت: یک باند فرود و یک باند پرواز که وسط و دو طرفش خالی بود. این دو باند کل فرودگاه، حدود سه کیلومتر را در بر می‌گرفت. ارتفاع ایگمــان، بلندترین ارتفاع منطقه اســت کــه نصفــش دســت مســلمان‌ها بــود، نصــف دیگــرش هم دســت صرب‌ها. آن منطقــه اصلا صرب‌نشــین بود. یک بخش در یک محاصره صدوهشــتاد درجه فــرودگاه، مســلمان‌ها و یــک بخــش دیگــر، کروات‌هــا بودنــد. راه اصلــی ورود به فرودگاه از ســمت شــهر در اختیار صرب‌هــا بود. ما از یک راه پرپیچ‌وخم وارد شدیم. راهی که آن‌ها پیدا کرده بودند، راه عبــور از دو باند فــرودگاه بود. تــا آن روز، صرب‌ها دو نفر از وزرای دولت بوسنی را اعدام کرده بودند.

چه کسانی بودند؟

یــک نخســت‌وزیر و یــک وزیرخارجــه، تحــت حفاظــت ســازمان ملــل متحــد (UN) صرب‌ها وارد فــرودگاه شــده بودنــد. دژبانــی نفربــر را متوقــف کــرده و درش را باز کــرده و دیده بود نخســت‌وزیر مســلمان‌ها در نفربــر اســت، تــق زد و او را کشــت. بعــد گفتــه بود: «حــالا بروید!» راهــی که این‌ها پیــدا کردنــد، این بود که شــبانه از عــرض ایــن بانــد، بــا دویــدن و پنهان شــدن از چشــم عبور کننــد و بروند آن‌ طــرف. فــرودگاه در کنتــرل نیروهــای یــو ان بود و بــا صرب‌هــا قــرارداد داشــتند کــه اجــازه عبــور مســلمان‌ها از این فرودگاه داده نشــود، مگر با اجازه صرب‌ها که خودشــان هم آن‌جا مســتقر بودند و بعضــی شــب‌ها، در طول شــب، فــرودگاه را تحت تیرباران خودشان داشتند.

نیروهای سازمان ملل را که نمی‌زدند؟

نه، ولی بقیه را با این بهانه که می‌خواهیم مانع عبور مســلمان‌ها شــویم، تیربــاران می‌کردند. بعــد کــه نفربرهــای یــو ان می‌آمدند، دیگــر تیرانــدازی نمی‌کردنــد. مشــکلی نداشــتند؛ چــون همــه فرودگاه دست خودشــان بود. فقط بخش کوچکی حدود ۵۰۰ متر دســت مســلمان‌ها بود. بیرون فرودگاه هم حــدود یک‌ونیم کیلومتــر دســت مســلمان‌ها بــود. یــو ان هــم هرکســی را دســتگیر می‌کــرد، برمی‌گردانــد به همان‌ ســمتی کــه از آن آمــده بــود. اگر از داخل ســارایوو آمده بود، برمی‌گرداند به ســارایوو. اگــر از خارج از ســارایوو آمده بود، برمی‌گردانــد به خــارج از ســارایوو. بعضی‌ها را هم اگر حــس می‌کردند نظامی اســت یا به‌ نحوی بــه‌ درد صرب‌ها می‌خورد، در همکاری با صرب‌ها، به آن‌ها تحویل می‌دادند.

مــا این‌جــا را شناســایی کردیــم. احمــد و علــی، یک بار توانســته بودند بروند داخل ســارایوو و برگردند به این‌ طرف. این خیلــی قوت‌ قلب ایجاد کرده بــود که می‌توانیم ایــن کار را بکنیم. آفتاب که غــروب کرد، با وســایل‌مان آماده بودیــم. پنــج نفــر بودیــم: مــن و احمــد کــه مســئول ایــن‌ عملیات بود، علی، مترجم بنده و یکی از همکارانم. کنار باند فرودگاه کمین کردیم. وقتی آفتاب غروب کرد، بررسی‌ کردیــم و دیدیــم نفربرهــای یــو ان از آن‌جــا دور شــده‌اند. به‌تاخت وارد فرودگاه شــدیم و از یک باند عبور کردیم که دیدیم نفربرهای یو ان نورافکن‌ها را روشن کرده‌اند و سمت ما می‌آیند.

متوجه شــدیم ده‌ بیســت نفر هــم از مــردم بوســنی دنبــال ما دویده‌اند. آن‌جــا، قبل از این‌که دســت یو ان باشــد، بیــن دو تا باند فرودگاه، یک‌سری چاله و گودال به‌ عنوان سنگر کنده شده بود. خودمان را پرت کردیم داخل این‌ها و پنهان شــدیم. نیروهای یــو ان از ایــن طــرف آمدنــد و دور مــا را گرفتنــد و نورافکن‌هــا را انداختند. نیروهای‌شــان پیاده شــدند و شــروع کردند به گرفتن آدم‌هــا. یکی‌یکــی آن‌هــا را کردند داخــل نفربرهــا. ما گوشــه‌ای در ســایه‌ای که نــور شــدید نورافکن‌ها ایجــاد کــرده بود، در ســکوت کامــل ایســتادیم. از قبل قــرار گذاشــتیم که اگر دســتگیر شــدیم، شــروع کنیــم بــه اعتــراض: «مــا الان شــش‌ ماه اســت در محاصره‌ایم» و با دادوبیداد وانمود کنیــم که از گرســنگی آمده‌ایــم و می‌خواهیم فرار کنیــم برویم بیــرون که طبق رویه معمول‌شــان، مثلا نگذارند ما خارج شــویم و مــا را برگردانند ســارایوو.

اتفاقــا ایــن‌ نقشــه گرفــت. همــه را کــه جمــع کردند، یکی‌شــان بــا یک چراغ‌قــوه قــوی آمــد گودال‌ها را بررســی کرد و مــا را دیــد. بــه زبان انگلیســی شــروع کــرد بــا حالــت خنده و مچ‌گیری، ما را هم دستگیر کرد. ما هم نقشــه‌مان را با همان زبان انگلیسی دست‌وپاشکســته و به‌ کمک مترجم صربی اجرا کردیم. مترجم‌مان هم چندان روی زبان صربی مســلط نبود. فقط کمی بلد بود. او هم ما را برد و ســوار یکی از این نفربرها کــرد که پر از آدم بود. راه افتاد. ما هم نمی‌دانســتیم ما را کجا می‌برد و قرار است به چه کسی تحویل دهد. اگر می‌فهمیدند ایرانی هستیم، خیلی دردسر می‌شد. نگفتیــم ایرانــی هســتیم. یــک دوربیــن بــزرگ فیلم‌بــرداری و تجهیزاتش هــم همراه‌مان بود. درحقیقت با پوشــش خبرنگاری وارد ایــن موضوع شــده بودیم. جایــی ایســتادند و همــه را پیاده کردند.

پیــاده که شــدیم، دیدیم درســت لبه فنس‌های ســارایوو هســتیم. ما هم ازخداخواســته، ســریع رفتیم و پریدیم آن‌ طرف. در سارایوو رفتیم سراغ هدف‌مان و ارتباطی برقرار کردیم. ارتش بوسنی آن‌جا یک فرمانده تیپ مسلمان‌ها داشت که مسئولیت حفاظت از آن‌ منطقه را به‌ عهده داشــت. با آن‌ها تماس گرفتیم و گفتیم ما خبرنگاران ایرانی هســتیم. مــا را راهنمایی کردنــد و بردند داخل سارایوو در تنها هتل فعال آن‌جا اسکان دادند.

هتلی که عزت‌بگوویچ و گروهش آن‌جا بودند؟

بله، من به رابط تیپ گفتم: «می‌خواهم با فرمانده ارتش بوسنی صحبت کنم.» و رسما گفتم که ایرانی هســتم و از سپاه پاسداران ایــران آمــده‌ام و می‌خواهــم بــا ارتش بوســنی ارتبــاط برقــرار کنم. گفت: «نمی‌شــود!» آن‌جا خودشــان هــم گروه‌گروه بودنــد. جریان‌هــای مردمــی مســلح، برای خودشــان یک منطقه را گرفته بودنــد و حفاظــت می‌کردند. بعد مجبــور شــده بودنــد همــان را بــه یــک تیــپ تبدیــل کننــد. اصلا ارتش بوســنی هنوز نظام درست و حســابی نداشــت؛ ولی ســتون فقرات‌شان همان ارتش بوسنی بود.

شما اولین‌ سپاهی بودید که وارد سارایوو شدید؟

دومیــن یا ســومین بــودم. احمــد و علــی و یکی‌ دو نفــر از بچه‌ها، یــک‌بار رفتــه بودند؛ همان تیم پیش‌روی مــا که ما را بردنــد داخــل بوســنی. بالاخره از ارتش بوســنی، یکــی‌ دو نفر را پیدا کردیم و خبر صحبت‌های اولیه رســید به ارتش بوســنی. روز بعدش ما را خواســتند. روز بعد از آن گفتند برویــم پیش فرمانده ارتش بوسنی.

 راسم دلیچ؟

نه راسم فرمانده ارتش بوسنی در زنیتسا بود که از آن‌جا پشتیبانی ارتــش بوســنی هــم برعهــده‌اش بــود. فرمانــده ارتــش بوســنی در ســارایوو، صفر خلیلوویچ بود. مــن رفتم آن‌جا و خودمــان را واضح و روشــن به‌ عنــوان نماینــده جمهــوری اســلامی و نماینده ســپاه پاســداران معرفــی کــردم و گفتم چه کســی مــن را با هــدف کمک به شــما فرســتاده. ما آمــاده هرگونــه پشــتیبانی، اعم از آمــوزش و لجســتیک هســتیم. البته ما قبلش در زنیتســا و پازاریــچ کارهای آموزشــی و پشــتیبانی را شــروع کــرده بودیــم و حرفــش بــه گــوش این‌ها رســیده بود.

بالاخره ارتباط‌مان برقــرار شــد. از آن‌جا رفتیم دنبــال آقایی که قبلا زمــان تیتو، آمده بــود ایران، زبان فارســی خوانــده و دکتــرای زبــان فارســی گرفتــه و در اختیــار ســازمان اطلاعات و وزارت خارجه یوگسلاوی بود. مسلمان بوســنیایی بود و آمارش را از قبل داشــتیم. گفتم این آقــا را پیدا کنیــد! گشــتیم پیدایش کردیــم، دیدیــم در آپارتمانی در یــک گوشــه دورافتــاده ســارایوو، بــا فلاکــت و فقر وحشــتناک زندگــی می‌کند! یک پســرش هــم در تعمیرگاه ارتش بوســنی خدمت می‌کرد. قبل از جنگ، او در دانشــگاه یوگسلاوی، استاد زبان فارســی بود. جنگ که شــد، اوضاع او هم به هم ریخــت. او را کردیم مترجــم خودمــان و دوبــاره رفتیم ملاقات مجدد بــا آقای صفر خلیلوویچ و رابطه‌مان دیگر محکم شد. جای جدیدی هم در محلی به نام ساختمان مرکزی مرحمت (معادل کمیته امداد خودمان) به ما دادند و ما دیگر از ناامنــی هتل که در معرض دید اجانــب بود، خــارج شــدیم و کارمــان و ارتباط‌مان با مردم شــروع شد.

اول وضعیت ســارایوو را از نظر نظامی بررســی کردیم که ببینیم وضــع چگونــه اســت. بفهمیــم بوســنیایی‌ها کجــا هســتند، ارتــش کجاســت، چه کمکی لازم دارد، چه‌کار باید کرد. من ســه ماه و نیم ســارایوو بــودم. بــا ایــن مــردم و ایــن ارتــش زندگــی و بــا گروه‌های مختلف اجتماعی رابطه برقرار کردم.

در محاصرە سارایوو وضعیت طرفین جنگ، مسلمان‌ها و ارتش بوسنی چگونه بود؟

پیش از جنگ در یوگسلاوی، دستمایه اصلی و قومی که بر بقیه حاکم بود، صرب‌هــا بودند. تیتو رئیس‌جمهور یوگسلاوی تلاش کرد اتحــاد را در این‌هــا ایجــاد و نهادینه کنــد و قومیت‌هــا را از بین ببرد؛ ولی عمرش کفاف نداد و نتوانســت. به‌جایش صرب‌ها توانســتند در تمــام بخش‌هــای ایــن کشــورهای تحــت ســلطه خودشــان، حاکمیت داشــته باشــند. بیشــترین توسعه‌شــان در بوســنی بود. صرب‌ها در اســلوونی و کرواســی یا مثـلا در مقدونیه یــا مونته‌نگــرو کمتــر بودنــد؛ امــا در بوســنی، بعــد از مســلمان‌ها، دومین جمعیت، صرب‌هــا و بعد کروات‌ها بودند.

وقتی شــوروی از هم پاشید، به‌تبع آن یوگسلاوی هم فروپاشید. اسلوونی خیلی ســریع جدا شــد. چون اقلیت خیلی کوچکــی از صرب‌هــا در آن‌جا بودنــد، نتوانســتند آن‌جــا را نگــه دارند و اســلوونی شــد یک کشــور مســتقل. از آن‌جا کــه مســیحی و اروپایــی هــم بودنــد، اروپایی‌هــا به‌ســرعت آن‌هــا را به‌ رســمیت شــناختند و قــال قضیــه را کندند. کروات‌ها هم همین‌طور؛ خیلی ســریع به‌ رسمیت شناخته شده بودنــد و با خشــونت تمام، صرب‌هــا را بیــرون راندند و از کرواســی اخــراج کردنــد. صرب‌هــای کرواســی و اســلوونی بــه بوســنی نقل‌مکان کرده و آن‌جا تجمــع کردند. به‌ دلیل این‌که جمعیت‌شــان در بوســنی و هرزگوین جمعیــت درخور ملاحظه‌ای بــود و مضاعف هم شد، ماندگار شدند.

صربستان تلاش کرد مسلمان‌ها را به بهانه این‌که از اعقاب ترک‌ها هســتند، بــا خشــونت و قتل‌عــام و فشــار، از بوســنی بیــرون کند. حتی قبل از این‌که یوگسلاوی از هم بپاشد، مسلمان‌ها را به بهانه شروع جنگ در یوگسلاوی، خلع‌سلاح کردند و واحدهای صرب را در مناطق ســرکوب شــهرهای مختلف مســلمان‌ها قرار دادند. هنوز حــدود یک ســال بــه جنــگ مانــده و هیــچ اتفاقــی نیفتاده بود. مثلا در تمام ارتفاعات مسلط بر ســارایوو و فرودگاه سارایوو، به دست مسلمان‌ها سنگر کندند؛ ولی صرب‌ها را مستقر کردند. ایــن نشــان می‌دهــد از قبــل بــرای این‌کــه بر مســلمان‌ها مســلط شــوند و اخراج‌شــان کننــد، طرح‌ریــزی داشــتند. مســلمان‌ها هم به رهبــری عزت‌بگوویــچ و حزب ZDA تلاش کردند برای خودشــان تــوان نظامــی ایجــاد کننــد. امــا در ارتش یوگسلاوی به‌ طور سیســتماتیک و ســازمان‌یافته اجازه رشــد به مسلمان‌ها نمی‌دادنــد؛ یعنــی از درجــه ســرهنگ به بالا، هیــچ مســلمانی در ارتــش یوگسلاوی تــا شــروع جنــگ نداریــم. مســلمان‌ها بیشــتر در واحدهــای پشــتیبانی رزم مثــل موتــوری و تــدارکات حضــور داشــتند. امــا در واحدهــای رزمی اصلا نبودنــد و به آن‌هــا اجازه رشد نمی‌دادند.

بعد که تجزیه این کشــورها شروع شد، مقدونیه هم کــه منطقه کوچکــی بین یونــان و یوگسلاوی و آلبانی اســت، اعلام استقلال کــرد. فقــط بوســنی و هرزگویــن و صربســتان و مونته‌نگــرو ماندنــد. مســلمان‌ها هــم تصمیــم گرفتنــد ادعــای استقلال کنند؛ اما صرب‌ها مقابل‌شان ایستادند. دلیــل جنــگ ایــن بــود کــه صرب‌هــا نمی‌خواســتند بوســنی را از دســت بدهند. اروپایی‌ها هم برعکس جریان استقلال کرواسی و مقدونیه و اســلوونی، از این‌هــا حمایت نکردند؛ بلکــه از صرب‌ها حمایــت کردنــد؛ چــون قبــول نداشــتند کــه در آن‌جــا یــک کشــور مســتقل مســلمان به وجود بیاید. حــرف ایدئولوژیــک اروپایی‌ها این بــود کــه مســلمان‌های ایــن‌ منطقــه اصلا اروپایی نیســتند. آن‌هــا اعقــاب ترک‌هــای عثمانی هســتند کــه آمدند ایــن‌ مناطق را گرفتنــد، بعد تعــدادی از آن‌هــا این‌جا باقــی ماندنــد. این‌ها نژاد اروپایــی نیســتند و بایــد برگردنــد ترکیــه؛ درحالی‌که این‌هــا بومی همان مناطق بودند که مسلمان شده بودند. نکتــه بســیار ظریفــی این‌جــا وجــود دارد: صرب‌هــا، قومیت‌شــان صــرب اســت؛ مذهب‌شــان چیســت؟ مســیحیت. کروات‌هــا قومیت‌شــان کــروات اســت؛ دین‌شــان چیســت؟ مســیحیت.

مسلمان‌ها چه؟

به مســلمان‌ها هم به‌ عنوان یک قومیت نگاه می‌کردنــد و می‌گفتند: «شــما ترک هســتید. مــا این‌جا چیزی به اسم اسلام نداریم.» درحالی‌که بخشــی از آن مسلمان‌ها از نظر قومیت کروات بودند و بخشــی صــرب و گروهی هم اســلاو بودند؛ ولی دین‌شان اسلام بود. اسـلام در بوســنی، مقدونیــه، آلبانــی و کرواســی به دو شــیوه وارد شــد: بازرگانانی که از ایران و کشــورهای مســلمان به این مناطق می‌آمدنــد و اســلام را وارد منطقه کردنــد. این قبــل از حضور ترک‌هــای عثمانــی بــوده و مســلمانان ایــن‌ دوره، ریشــه‌دارتر از مســلمانانی هســتند کــه در زمــان عثمانی‌هــا بــه اســلام ایمــان آوردنــد. این‌ شــیوه اولیه ورود اســلام و مسلمان‌ شــدن مردم این مناطق است. جالب اســت که اکثر مســلمانان این مناطق، قبل از ورود عثمانی‌ها، شــیعه بودند؛ چون به‌ دســت بازرگانان و تجار شیعه ایرانی مســلمان شــده بودند و جمعیت بزرگی هم تشکیل دادند.

وقتی  عثمانی‌ها وارد شــدند، ۱۰۰ ســال بــر این منطقه حکومــت کردنــد. مســلمان‌های بعــد از ایــن دوره، دیگــر شــیعه نبودند و به فرقه‌های مختلف اهل ســنت، مثل حنفی و شــافعی تعلق پیدا کردند. جالب اســت بدانیــد اولین‌ جمعیتــی که در آن مناطق تحت ســتم عثمانی‌ها قرار گرفتند، شــیعیان این‌ منطقه بودند که در اثر فشــار اهل ســنت و عثمانی‌ها مجبور شدند دین و مذهب خودشــان را پنهان کنند و تبدیل شدند به دراویش. در بوســنی و مقدونیه و اســلوونی جمعیتی داریم به نام دراویش که همان شــیعیان قبل از عثمانی‌ها هســتند. اینان حتی با صفویه هم ارتباط داشــتند و اســنادی وجود دارد که صفویه برای این‌ها کمک می‌فرســتاد. ایــن دراویــش آن‌جــا خانقــاه دارنــد. دورتــادور مبل خانقــاه این‌هــا اســامی دوازده امــام و چهارده معصــوم ما حک شده. حتی کتب دعا و زیارت‌شان فارسی‌ – بوسنیایی است.

 آن‌جا من بــا افــرادی روبه‌رو شــدم که بــرای ما، بــا زبانــی مخلوط از فارســی و ترکــی و بوســنیایی، مقتــل می‌خواندنــد؛ یعنــی همیــن روضه‌ای کــه ما بــرای امام حســین(ع) می‌خوانیم. این‌ها نشــانه این اســت کــه از آن موقع مســلمان و شــیعه شــده بودنــد. من به خانه یکی از دراویش رفتم که روضه امام حســین(ع) را از حضرت پیامبر (ص) شــروع کــرد و مــدح دوازده امــام را یکی‌یکی گفت تــا رســید بــه امــام زمان(عج). در شــعرهایی کــه می‌خوانــد، بعد از هرچنــد بیــت بوســنیایی، یــک بیــت فارســی بــود. مضمــون شــعر هم وقایع عاشــورا، شــهادت حضــرت فاطمه(س)، کربلا، حضــرت زینــب(س) و بعد، آمدن‌شــان بــه مدینه بــود. ما کتاب‌های آن‌ها را دیدیم و مصاحبه‌هایی هم داشتیم. قبورشان را بازدید و زیارت کردیم. از سابقه تاریخی‌شان مطلع شدیم. همه این‌ها ثابــت می‌کرد که مســلمانان قبل از عثمانی‌هــا آن‌جا حضور داشته و شیعه بودند. تحت فشــار و اختلافات صفویه و عثمانی، این‌ها هم تحت فشــار قــرار گرفتنــد و مجبور شــدند تقیــه کنند و زندگی‌شان را به کســوت دراویش دربیاورند و ظاهر زندگی‌شان را شبیه اهل سنت کنند؛ ولی در خانقاه به‌ شیوه شیعیان، عبادات و مناسک‌شان را انجام می‌دادند.

در مقدونیــه، محلــی داریــم کــه خودشــان بــه آن‌جــا می‌گوینــد: «محل عاشــورا». هر ســال دراویش در آن‌جا نذورات مردم را جمع می‌کنند و مثل ما که در عاشــورا به مردم غــذای نذری می‌دهیم، آن‌ها هم عزاداری اقامه کرده و غذا می‌دادند. دیگ‌های ســنگی بزرگی آن‌جا هســت با ارتفاع حدود ۲ متر و شــعاع داخلی ۲ متر. مــن پرســیدم: «این‌هــا بــرای چیســت؟» گفتنــد: «این‌هــا بــرای پختن غذای عاشوراســت.» به مردمی که می‌آمدند برای مراســم عاشــورا، غــذا می‌دادنــد.

اروپایی‌هــا بــه هزارویک دلیــل راضی به این نبودند که یک کشور مستقل مسلمان در قلب اروپا به‌ وجود بیاید. بنابراین به‌ جــای این‌که طرف مظلومین بوســنی را بگیرند، طرف صرب‌هــا را گرفتند و دســت آن‌هــا را باز گذاشــتند. صرب‌ها هم با پشــتیبانی نظامــی و قدرتی کــه از طرف کشــور مــادر ، یعنی صربســتان دریافــت می‌کردنــد، دو گزینــه مطــرح کردنــد: یــک، این‌جا جزو صربستان اســت و باید با صربســتان بزرگ ادغام شود. دو، این‌جا یک کشــور باشــد؛ اما یک کشــور صربی. در این‌ مرحله، درگیری شدیدی بین سه طرف ایجاد شد. طــرف بــزرگ و اصلــی جنــگ، صرب‌هــا بودنــد و طــرف مظلــوم و بی‌پناه، مســلمان‌ها. طرف ســومی به نام کروات‌ها هم بودند که از نظر قدرت تنه می‌زدند به تنه صرب‌ها. کرواسی هم درخواست داشــت کــه منطقــه کروات‌نشــین بوســنی بــه کرواســی بپیوندد. مســلمان‌ها این‌جا چه‌کار باید می‌کردند؟ گفتند: «شــما برای چه این‌جا هســتید؟ بروید کشــور ترکیه.» ایــن دعوا مبدأ جنگ شــد و این وســط مســلمان‌ها بیشــترین ضربه را خوردند. آن‌ها مناطق مهم را در اختیــار گرفتند و مســلمان‌ها را در محاصــره انداختند. حدود پنج‌ شش جزیره در محاصره به وجود آمد که اکثریت‌شان مسلمان بودند.

درهرحــال، در اثــر محاصره جزیــره‌ای، منطقه ســارایوو در مرکــز بوســنی، مثــل نگیــن انگشــتر در محاصــره صرب‌هــا افتــاد. جای دیگری هم به‌نام زنیتســا در قلب بوســنی، یــک‌ طرفش به‌ طور کامل صرب‌ها بودند و طرف دیگــرش کامل کروات‌ها. بنابراین در وضعیت محاصره کامل قرار گرفت. جزیره محاصره‌شــده دیگری به نام بیهاچ به‌ وجود آمد که چهار طرفــش کروات‌ها بودند. آن‌جا صرب نداشــت. صرب‌هــا را از آن منطقه بیرون کردند. شــهری به نام سربرنیتســا هم چهار طرفــش با صرب‌ها کاملا محاصره شــده بود. گراژده و موستار هم وضع‌شان همین‌طور بود. دور موستار، یــک‌ شــهر تاریخــی مســلمین، بیشــتر کروات‌هــا بودنــد. ابتــدای ورود از کرواســی به بوســنی، از طریق موســتار اســت که کروات‌ها مســلمان‌ها را از آن منطقه کنــار دریا، با خشــونت اخــراج کردند؛ ولی موســتار به‌ دلیــل این‌کــه اکثریتــش مســلمان بــود و مردمش مقاومت کردند، ماندگار شد.

از طرفــی ارتباط‌هــا بــا فرماندهــی کل ارتــش بوســنی و با شــخص رئیس‌جمهور بوســنی، ســازمان‌یافته نبود. مــن روزانه از خطوط مختلــف ارتــش بوســنی بازدیــد می‌کــردم. گــزارش ایــن‌ بازدیــد و نظرات کارشناســی‌ام را بــه فرمانده ارتش بوســنی ارائــه می‌کردم. مــا یک تیــم بودیــم. یــک گــروه آموزشــی هــم آورده بودیــم داخل ســارایوو. آقای عزیز مســئولیت کار آموزشــی را برعهده داشــت. کاوه ذاکــری مســئول آمــوزش تخریب بــود کــه از پازاریچ آمد. بچه‌ها تک‌تک آمدند و آن‌جا به‌ هم پیوستیم. در هماهنگی با آقای نقدی و بعد از بررسی نیازهای آن‌جا، متوجه شدیم این‌جا یک تیم آموزشی لازم دارد. افرادی را فراخوان کردیم و آقای نقــدی دســتور داد و یک گروه پنج‌ شــش نفــره آمدند آن‌جا به من پیوستند. یک گروه سه‌نفره تحت مسئولیت یکی از برادران  هم از زنیتســا راه افتاد بیاید پیش ما که در همان کیســیلیاک که ما را دســتگیر کردنــد، کروات‌ها متاســفانه دستگیرشــان کردند و ســه ماه در بازداشــت ماندند؛ ولی برادر عزیــز و دو نفر دیگــر از دوســتان توانســتند عبــور کننــد و بیایند آن‌جــا به من ملحق شوند. به‌ هر ترتیب کار آموزشــی یک گردان ویــژه را بــا مربی‌گری برادر عزیز که مهارت بســیار زیادی در امر آموزش داشــتند، آن‌جا شــروع کردیم. دوســتان دیگر هم ایــن کار آموزشــی را داخل خود شهر سارایوو انجام دادند که خیلی هم موفق بودند.

 کار مــا داخــل ســارایوو چند بخــش داشــت: بخــش اول، کارهای امنیتــی و نظامــی بــود و کار مستشــاری را در ایــن بخــش و بــرای ارتــش بوســنی انجــام می‌دادیــم. یــک بخــش کارهــای ارتبــاط بــا اقشــار مختلــف مــردم، مثــل اســاتید دانشــگاه، علمــا، تجــار، مســئولین شــهری در شــهرداری، ســازمان مرحمت بــود و بخش ســوم، کارهــای گوناگــون مردم‌یــاری داخــل شــهر بــود. در کنــار همــه این‌هــا، ارتباط‌مــان بــا علــی عزت‌بگوویــچ و وزارت دفــاع و دولتمردهایی که در سارایوو مانده بودند، برقرار بود. کارهای مختلــف دیگری هم انجــام می‌دادیم که بخشــی از آن‌ها تخصصی و مربوط بــه خودمان و نیــروی قدس بود؛ مثلا آن‌جا برای خودمــان جا و خانه گرفتیــم و برای خودمان پایگاه درســت کردیم.

یکــی‌ دیگــر از کارهایی که فکــر کردیم نیاز آنــی و اضطراری مــردم ســارایوو، بخصــوص ارتــش بوســنی و از آن بیشــتر خــود عزت‌بگوویــچ و دولتمردهای بوســنی اســت، شکســتن محاصره بود. وضعیت محاصره آن‌جا خیلی وخیم شده بود. صرب‌ها تمــام ارتفاعات ســرکوب شــهر را مثــل یک نگیــن در میــان حلقه انگشــتری در اختیــار داشــتند و بــا تک‌تیرانــداز هرجا را دل‌شــان می‌خواســت، می‌زدند. حتــی خود من هــم یک بــار در معرضش قرار گرفتــم. یک روز با یکی از دوســتانم با ماشــینی که خلیلوویچ از طرف ارتش بوســنی به ما داده بود، رفتیم پمپ بنزین. دوســتم کنارم نشســته بود و من خودم رانندگی می‌کردم. از ماشین آمدم پاییــن کــه بنزیــن بزنــم. دوســتم همان‌طور کــه روی صندلی جلو نشسته بود، در را باز کرد که یک لحظه پیاده شود و خستگی در کند، تا پایش را از ماشین گذاشــت بیرون، تک‌تیرانداز زد توی شیشــه جلوی ماشــین. تیر شیشــه را ســوراخ کرد و آمد خــورد به تکیه‌گاه صندلی، دقیقا جایی که ســر ایشــان قرار گرفتــه بود و آن قســمت را ســوراخ کرد؛ یعنــی اگر چنــد ثانیه دیرتــر پیاده شده بود، تیر پیشانی‌اش را شکافته بود. شــهر و تمام اجزای آن، این‌طوری در محاصره بود.

شهر سارایوو حالت تپه‌ماهور دارد. شــبیه شــهر ســنندج خودمان است. یک دره اســت در امتــداد رودخانــه کــه به‌ حالــت مارپیچی، بــه طول حدود ۲۰ کیلومتر، در امتداد این‌ رودخانه قرار گرفته است. ارتفاعات سرکوب هم همین‌طوری دور شهر پرا کنده بود. خیلی جاهــا مــردم بایــد بــا ســرعت می‌دویدنــد. خیلــی جاها نمی‌شــد ایســتاد. اصلا مغازه‌ها را نمی‌شــد باز کــرد. رانندگی نمی‌شــد کرد. حتــی دو نفر از مقامــات دولت‌شــان را همین‌جوری شــهید کرده بودند. فرمانده ارتش، حتــی خود عزت‌بگوویچ، جرأت نداشــت بیــرون بیایــد. عزت‌بگوویــچ حتــی تــا ســازمان ملل می‌خواســت بــرود، بایــد از صرب‌هــا مجــوز می‌گرفــت. تمــام ارتباطــات دولــت از طریق بیســیم و تلفن هم تحــت کنترل صرب‌ها بــود. مملکت هــم کــه یک‌پارچــه نبــود. نمی‌توانســتند بــه نیروهای‌شــان در جاهای دیگر سر بزنند. آن‌ها هم نمی‌توانستند بیایند.

به همین‌ علت، تصمیــم گرفتیم که بایــد این‌ محاصره هر طوری هســت، شکســته شــود. بنابراین دو طــرح را به‌ مــوازات هم آمــاده کردیم: ایــده طــرح اول قبــل از این‌که بــروم ســارایوو، طــی جلســاتی که با آقای نقدی داشــتیم، بــه ذهن‌مان رســید. به این فکــر کردیم که چطور از فرودگاه اســتفاده کنیم، بدون این‌کــه در کنترل صرب‌ها باشــیم. این‌جا بود که بحث تونل، قبل از رفتن من به ســارایوو، در جلسات‌مان مطرح شد.

 ایده اصلی از چه کسی بود؟

ایده اصلی را آقای نقدی داد. البته نمی‌توانم یک فرد را مشخص کنم. چون در جلسه همه حرف می‌زدیم و ایده می‌دادیم و حرف همدیگر را گســترش می‌دادیم. حرف تونل هــم از قبل بود؛ حتی در گزارش‌هــای خــود من کــه بــا مشــورت آقــای نقــدی در تهران تهیه می‌کــردم، ردپای این ایــده وجود دارد؛ ولــی تبدیل به طرح نشــده بود که بررســی کنیم آیا شــدنی اســت یا نــه. بعد کــه رفتیم آن‌جا و بررسی کردیم، متوجه شــدیم دو راهکار برای شکستن این‌محاصــره وجــود دارد: راهــکار اول این بود کــه پشــتیبانی ارتش را تقویت کنیم و بعد، از داخل ســارایوو و از بیرون سارایوو، هرجا که ما هستیم، فشار بدهیم و محاصره را بشکنیم. سپس دوتا واحد به‌ هم دست بدهند و راه تامین‌شده ایجاد کنیم. ما که نمی‌توانستیم داخل را تقویت کنیم.

در حــد ایده بــود کــه مناطــق مختلــف بوســنی مثــل جبهه‌های پازاریــچ و زنیتســا را تقویــت کنیــم. زنیتســا بزرگتریــن و بهتریــن منطقــه دســت مســلمان‌ها و راســم دلیــچ فرمانــده ارتــش بــود. ایده ایــن بود کــه پازاریچ یــا زنیتســا را به‌شــدت تقویت کنیــم تا با یــک عملیــات بــه ســارایوو وصــل شــوند و محاصــره ســارایوو را بشــکنند. بــرای این راهــکار، ما روشــی داشــتیم که در کردســتان اجرا کرده بودیم. زمــان جنگ، در کردســتان به‌رغــم این‌که ارتش عراق همه‌جا را در اختیار داشــت، بــا واحدهای نامنظم شــبانه، به‌ طور ویژه با اســتفاده از کردهای عــراق که راه‌ها را بلــد بودند، از بین نیروهای ارتــش و از مناطق داخل ایران به مناطق آزادشــده داخل عــراق عبور کردیــم و با پشــتیبانی، همین نقشــه را بــه اجرا درآوردیم. در بوســنی هم ما گــردان تحت آموزش‌مــان را با همین هدف و برای چنین ماموریتی آمــوزش می‌دادیم که با روش‌های ویــژه و نامنظــم آزادشــده برســیم و این‌طــور بتوانیــم بیــن ســارایوو و منطقــه آزادشده، تردد کنیم.

راهــکار دوم همین بود که ایده تونــل‌ زدن زیر فــرودگاه را به طرح، تبدیل و عملیاتی‌اش کنیم. ما اول طرح نظامی را بررســی کردیم و دیدیــم در کوتاه‌مــدت شــدنی نیســت. اســتفاده از نیروهــای نظامــی و آزاد کــردن منطقــه، کار بــزرگ و ســنگینی اســت. خیلــی تلاش می‌کردیم؛ ولــی به‌زودی محقق نمی‌شــد. چــون کروات‌ها راه‌های پشــتیبانی از ارتش بوســنی را بــه روی ما بســته بودند. اصلا بدتــر از صرب‌هــا علیه مــا و ارتش بوســنی، کروات‌هــا بودند. اگــر کروات‌ها مانع نمی‌شــدند، ظرف یک مــاه ســارایوو را با روش نظامــی آزاد می‌کردیــم؛ ولــی ایــن کروات‌های لعنتــی اجازه وارد کردن تســلیحات و امکانات نظامی را به داخل بوســنی نمی‌دادند. ما را قفل کرده بودند. بعدا با برداشــتن درصدی اجازه عبــور دادند؛ آن هــم در اندازهای به‌شــدت محدود که نشــود با آن کارهای بــزرگ کرد. هیچ‌ راهی بــرای ورود به بوســنی نداشــتیم، مگــر عبــور از کرواســی. کروات‌ها و صرب‌هــا و بقیــه کشــورهای دشــمن بوســنی، عیــن یــک نعــل اســب، بوســنی را داخــل خودشــان گرفتــه بودنــد. نقشــه را نــگاه کنید، متوجــه می‌شــوید.

از راه دریــا می‌خواســتیم برویــم، باید از کرواســی رد می‌شــدیم. از راه هــوا می‌خواســتیم برویــم، بایــد از کرواسی رد می‌شدیم. خود منطقه بوسنی هم که پروازممنوع بود. ِ یعنــی آمریــکا و یــو ان، پروازممنوع کــرده بودنــد. نمی‌توانســتیم هواپیمــای خودمــان را بیاوریــم زنیتســا و امکانات‌مــان را پیــاده کنیم. ممنوع بــود. می‌زدند. ســخت‌ترین اذیت‌ها را هــم کروات‌ها می‌کردنــد. داخــل خــود بوســنی هــم، جاهایــی مثــل جزیــره کاما در اختیــار کروات‌هــای خــود بوســنی بــود؛ یعنــی قــوز بالای قوز! در هــر صورت ما طبق بررســی‌هایی کــه انجام دادیــم، دیدیم تنهــا راه خــروج مــا از ســارایوو، ایــن فــرودگاه اســت. از فــرودگاه، بــا همــان شــیوه فــرار از بانــد توانســته بودیم عبــور کنیــم؛ ولی تــا کی می‌توانســتیم ادامــه بدهیــم؟ عزت‌بگوویــچ، پیرمــرد ۷۰ ســاله را که نمی‌توانســتیم از روی بانــد فراری دهیم. اگر دســتگیرش هم می‌کردند کــه دیگر مصیبت می‌شــد. پــس روی همین طــرح تونل کار کردیم.

خودم، حدود ۲۰ روز، از نقطه‌ای به نقطه دیگر فــرودگاه رفتــم و بازدید کــردم. تصویربرداری کردم؛ شــب در ســنگر ماندم و کوچک‌ترین جزئیاتش را بررسی کردم. همــراه بچه‌هــای ارتــش بوســنی می‌رفتــم. آن‌هــا حفاظتــم می‌کردند. ولی جنگ بــود دیگر. صدبار آن‌ها طــرف ما تیراندازی کردند، ما طــرف آن‌هــا تیرانــدازی کردیــم. امــا کار ما پنهانــی بود. به‌ شــیوه اطلاعات عملیــات، جزبه‌جــزء را رفتــم و بررســی کــردم کــه عــرض فــرودگاه چقــدر اســت، صرب‌هــا کجا هســتند، مــا کجا هســتیم، فاصله‌های‌مــان چقــدر اســت، بــرای تعییــن حــدود خا ک‌بــرداری، بایــد می‌دانســتیم یــو ان کجاســت و از کجــا عبــور می‌کند، وضع زمین و آب و شیب زمین چطوری است.

شما در جنگ تحمیلی تونل زده بودید؟

مختصــری کارهای کوچک انجــام داده بودم و شــنیده‌هایی هم از حفاری داشــتم. یک مزیت من که در اکثر بچه‌ها شــاید نبود، شــغل مقنی‌گری پــدرم بــود. من اهــل کوهپایــه اصفهان هســتم. در آن منطقــه، قنات خیلی داریــم و آب تمام روســتاهای منطقه از طریــق قنــات تامیــن می‌شــود. قنات‌هــا را هــم مقنی‌هــا حفــر می‌کنند. شــغل اول پدر مــن همین حفر قنــات بود و خــودم هم در قنــات رفته و دیــده بودم، بــا این شــغل از نزدیک آشــنا بودم و جزئیاتــش را می‌دانســتم. در وجود نــاآگاه یــا آگاهــم، نوعی فهم از ایــن کار وجود داشــت.

بعد از بررســی دیدم که این شــدنی اســت. فقــط یــک مشــکل بــزرگ داشــتیم! فــرودگاه در شــیب قرار گرفتــه که تمــام آب‌هــای منطقــه تقریبــا از این منطقــه عبور می‌کننــد؛ یعنی فــرودگاه کف اســت و بــا ســه‌ چهار متر کنــدن، به آب می‌رســیم. بنابراین شــما نمی‌توانستید ده‌ بیســت متر بروید پایین. چون در آن عمق، دیگر ادامه حفر تونل راحت است؛ ولی وقتی پنج‌ شش یا نهایتا ده متر بکنیم، احتمال ریزش خیلی زیاد اســت. آب هم مانع کندن اســت و هی ریــزش می‌کنــد. باید آب و ریــزش را مهــار می‌کردیم.

من صفــر خلیلوویــچ را توجیه کــردم. او هــم چنــد نفــر زمین‌شــناس‌های ارتــش و قدیمی‌هــای ســازمان آب‌وفاضلاب‌شان و مســئول لجستیک و مســئول عملیات‌شان را آورد. مــن هم طرحــم را را آوردم آن‌جــا و توضیح دادم. اولش ما را مسخره می‌کردند و می‌خندیدند و پچ‌پــچ می‌کردنــد. مــن هــم از روی نقشــه برای‌شــان توضیح می‌دادم. کالک کشیدم و گفتم: «دقیق از این‌ طرف به آن‌ طرف شروع می‌کنیم و این‌جا می‌رسیم.» گفتند: «اگر این باندها فرو ریخــت، چــه؟» گفتم: «خــب به‌ جهنم که فــرو ریخت! به ما چــه؟ چه‌ کســی می‌تواند بگویــد کار مــا بوده؟ اصلا شــما چه استفاده‌ای از این فرودگاه می‌کنید؟ دشمنان‌تان دارند استفاده می‌کنند. شما که خواســتید دو بار از عرضش رد شوید، وزیرتان را زدند. دیگی که برای ما نجوشد، بگذار سر سگ در آن بجوشد! الان که به درد ما نمی‌خورد، به درد آن‌ها هم نخورد. به‌جهنم!» خلیلوویــچ گفــت: «واقعــا حــرف درســتی اســت» و از مــن خیلــی حمایــت کــرد. گفتنــد: «ایــن ریــزش داخلــی تونــل چــه؟» این‌جــا کارشــناس‌های ســازمان فاضــاب و مهندســی خودشــان گفتند که مــا بــا تختــه و تــراورس، جلــوی ریــزش را می‌گیریــم. بالاخره خودشــان بــه ذوق و شــوق آمدنــد و شــروع کردنــد کمک‌ کــردن. نهایتــا مــن گفتــم: «راه نجــات شــما ایــن اســت و مــن از ســارایوو بیرون نمــی‌روم، مگر این‌کــه از این تونل بــروم بیــرون.»

اصلا خود خلیلوویچ دیگر در جلســات شــرکت نمی‌کرد. می‌گفــت: «اختیار با خودت. هــرکاری می‌خواهی بــا آن‌ها بکنی، بکــن.» من در یک جلســه با عزت‌بگوویچ هم صحبت کــردم. همه را قانــع کردیم که ایــن کار ضروری و شــدنی اســت و باید بشــود. گفتند: «بسم‌الله شــروع می‌کنیم.» به مســئول لجســتیک ارتش بوســنی، به اســم زورال  یــا چنیــن چیــزی، رســما و کتبــا مســئولیت اجــرای ایــن طرح داده شــد. ایشــان اجرای این طرح را شــروع کرد. من هر روز می‌رفتم بازدید از مراحل پیشــرفت طرح. با کت‌وشــلوار می‌رفتم آن‌جا. دم تونل چکمه می‌دادند می‌پوشیدم. وارد می‌شدم و نگاه می‌کــردم و نظر مــی‌دادم. طرح‌مــان این بــود که یک تونــل بزنیم و شــبیه تونل‌هــای زغال‌ســنگ، یــک وســیله ریلــی مثــل فرغون درســت کنیم که از آن طرف یــک نفر داخلش بنشــیند یا مهمات درونش پر کننــد؛ هلش بدهنــد و بیاید از این طرف خارج شــود. یک لوله گازوئیل هم بکشیم که بشود از طریقش، سوخت ارتش و مردم را منتقل کنیم.

 طول تونل چند متر بود؟

 هم‌عرض فرودگاه بود؟ طول تونل حــدود ۱۵۰۰ تــا ۱۸۰۰ متر بود. نمی‌شــد صــاف عرض فرودگاه را رد کنیم. می‌خواســتیم تاسیســات حفر درست کنیم که لازم بود دویست‌ ســیصد متر آن‌طرف‌تــر، در جاهای پنهان، نصب شــود. با بیل و کلنگ می‌کندند، با دســتگاه نمی‌شد. هم دستگاه نداشتند، هم صدا می‌کرد. اسرای زبــل هــم بودنــد. یــک گــروه حــدود بیست‌ ســی نفــره از اسرای صــرب را چشم‌بســته تــا آن ورودی می‌آوردنــد، می‌فرســتادند داخل، بیل و کلنگ می‌دادند دست‌شــان و این‌هــا تا دم صبح می‌کندنــد. صبــح دوبــاره چشم‌بســته برمی‌گرداندنــد داخــل زندان.

مشکل آب را چگونه حل کردید؟

اطــراف ایــن‌ مســیر را از دهانــه تونــل، بــه رود کوچکــی نزدیــک بود همان‌جا زهکشــی کردیــم و آب را قبــل از تونل، بــدون هیچ مشــکلی بــه آن زهکشــی‌ها منتقــل می‌کردیــم. ایــن ایــده آقای زورالک بود. بســیار هم کارش قشــنگ بــود. بعد کــف را ریلبند (تراورس) یا همان تخته انداختیم. گونی هم کنارش گذاشــتند و دیگر آب هم نمی‌ماند. حدود پانــزده روز از کندن تونل گذشــته بود. یــک روز رفتم بازدیــد، دیدم هیچ خبری نیســت و حتــی نیم متر هــم از اندازه قبلــی پیش نرفتنــد. انگار کار تعطیل اســت! ســریع رفتم ســراغ خلیلوویــچ. گفتــم: «چــه شــده؟ تونــل چــرا تعطیــل شــده؟» خندید. گفت: «والا باقر پســر آقای عزت‌بگوویــچ، که فهمیدند تونل تــا این‌جــا آمــده، به مــن دســتور دادند کــه متوقفــش کنم. ضمن این‌کــه از این طــرح اســتقبال کردنــد، گفتند حالا کــه قرار اســت چنین کاری بکنیــم، بگذاریــد کار بزرگ بکنیم. قرار شــده تعــدادی از مهندســین معــدن زغال‌ســنگ زنیتســا را بیاورنــد این‌جــا و آن‌هــا تونــل را ادامــه بدهند کــه از نظــر علمی و فنــی کار خوبی از آب دربیاید.»

حسابی عصبانی شدم. با خود خلیلوویچ برخورد شدید کردم. گفتم: «آخــر فهم‌تــان کجاســت؟ اصلا شــاید فــردا این لــو رفت. شــما نباید دامنه این‌ بحث را این‌قدر وســیع می‌کردید! شما با تاخیر، زمان طلایی خودتان را از دست می‌دهید!» از عزت‌بگوویــچ وقــت ملاقات گرفتــم و رفتــم آن‌جــا هــم دعــوا کردم. گفتم: «مــن خــودم نیــرو و کارگــر می‌گیــرم، پولــش را هــم خــودم می‌دهــم.» خلاصه بــا دعــوا و ناراحتــی طرح‌شــان را وتو کردیم. بعد گفتم: «عیــب ندارد. آن‌هــا را هم بیاورید. ولی شــما کار را تعطیــل نکنیــد. آن‌هــا بیایند تکمیــل کنند.» حــرف من را پذیرفتند. بنابراین کار ادامه یافت. یــک ســر تونــل در داخــل شــهر در محلــه دوبرونیــا بــود و یــک ســر دیگــرش در بوتمیــر. کارگاه بوتمیــر را بــا آن‌هــا از آن طــرف راه‌اندازی کردیــم. هم‌زمان از دو طرف شــروع کردند. الحمدالله خیلــی هــم کار تمیــزی شــد. بــا جی‌پــی‌اس و قطب‌نمــا دقیــق کندند و خیلی هم دقیق به همدیگر رســیدند و الحمدلله واقعا مهندس‌هــا بــه درد خوردنــد.

بچه‌های ارتش‌شــان هــم خیلی تمیز کار کردند. ســیصدچهارصد متــر کــه کندنــد، مــن دیگــر خیلــی از ماندنــم گذشته بود. نزدیک سه ماه‌ونیم شد. بعد قرار شد «حمید دو» بیاید. متاســفانه درســت هم‌زمان شــد بــا رفتن آقای نقدی از مســئولیت سپاه بوســنی. ایشان مســئولیت حفاظت اطلاعات ناجا را پذیرفت. آقا حســین جانشین ایشان شــد؛ بنابراین من هم باید تعویــض می‌شــدم. برادرانم «حمید یک» و «حمیــد دو» جایگزین بنده شــدند و کارهای ما تحویل آن‌ها شد. خلاصه مــن بــه کام نرســیدم کــه از همیــن تونــل بیایــم. دوباره مجبــور شــدم بانــد فــرودگاه را بــدوم، بیایــم به ایــن طــرف که از سارایوو خارج شــوم. اما تونل شــد مبدأی که بعد از من هرکس وارد سارایوو شد، از طریق همین تونل بود. حتی تیم دوم ما که از طریق فرودگاه وارد سارایوو شدند، خروج‌شان از تونل بود.

من بعد از ســه ماه و نیــم که به تهــران آمــدم، دوبــاره در رابطه با موضوع بوســنی، ماموریــت دیگری به کشــور آلبانــی و مقدونیه رفتــم. حــدود ســه‌ چهار مــاه در ایــن دو کشــور بــود، کارهایــم را انجــام دادم و آمــدم ایران. دوبــاره ماموریــت رفتم جــای دیگر، باز هــم در راســتای همیــن ماموریــت بوســنی. دیگــر هیچ‌وقت برنگشتم به سارایوو. حــدود بیســت روزی بعــد از برگشــتن مــن بــه تهــران، حســن چنگیــچ آمــد تهــران. آقــای وحیــدی به مــن زنــگ زد: «ایشــان آمده، شــما هم بیا جلســه.» در آن جلســه، صحبت از تونل هم شد. پرسیدم: «شــما از کجا آمدی؟» گفت: «من از تونل آمدم. ســرم هم خــورد بــالای تونــل.» الحمدلله از تونــل آمده بــود، با چه آزادی و افتخــاری و لذتی! البته ارتفاع تونل کم بود. ایشــان خواســته بــود بلنــد شــود، ســرش خــورده بــود بــه بــالای تونل. عزت‌بگوویچ از تونل آمد بیرون، خلیلوویچ آمد و به نیروهایش سرکشــی کرد. دیگر رفت‌وآمد شــروع شــد. اول فقط نظامی‌ها از تونل می‌رفتند، بعــد دیگر به مــردم هم اجازه داده شــد از تونل استفاده کنند.

و هیچ‌وقت هم لو نرفت؟

تا آخــر جنگ هم لــو نرفــت. اگر لــو می‌رفــت، ظرف چنــد دقیقه می‌آمدنــد و می‌بســتند و همــه را می‌گرفتند. بیشــتر از صــدبار، گشتی‌های‌شــان آمدنــد آن منطقــه را گشــت زدنــد؛ ولــی هیــچ آثــاری وجــود خارجــی نداشــت. بعــد از جنــگ، بوســنیایی‌ها تونل را به‌ عنوان یک کار بزرگ‌شــان به موزه تبدیــل کردند. این مترجم ما می‌گفت: «آقای خلیلوویچ و دیگران به من می‌گویند که وقتــی جنــگ تمــام شــد، مــا مجســمه احمــد کریمــی را آن‌جا می‌ســازیم، به‌ عنــوان مبتکری که مــا را از وضعیت اســفناکی که آن‌طــور در خفت و خــواری در اختیــار صرب‌هــا بودیــم، نجــات داد.»

۲۵۹

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *