تحلیل بهشتی از دوراهی مرگ و زندگی برای ایران / در ۱۰۰ اخیر، بیش از ۹۹ درصد مدیریت خیرخواهانه به نابودی سرزمین انجامیده / زیست ایران در دوره تاریکی

ایران سرزمین بی قراری است و هنر قرار یافتن در این بی قراری را بلد است /ابتدا پیرو آیین مزدیسنا بودیم، بعد هلنیسم آمد، بعد از آن یک ویرایش دیگر از آیین مزدیسنا شکل گرفت و نهایتا اسلام وارد شد. این جریان ها همیشه در سرزمین ما وجود داشته و ما همواره در معرض تغییرات فرهنگی و معنایی بوده ایم/ امروزه آن چیزی که باید به عنوان بحران از آن یاد کنیم این است که ما بی قراری داریم، اما دیگر هنر قرار یافتن در این بی قراری را از دست داده ایم/ ۱۵۰ سال است که هنر زیست در بی قراری را از یاد برده ایم/ ۷۰ سال است که اختلال در اهلیت پیدا کرده ایم/ وقتی نتوانیم زمینه سرزمینمان را درست درک کنیم، یعنی در تاریکی به سر می بریم وهر گونه اقدامی تحت عنوان توسعه، آن را به مخاطره می اندازد

تحلیل بهشتی از دوراهی مرگ و زندگی برای ایران / در ۱۰۰ اخیر، بیش از ۹۹ درصد مدیریت خیرخواهانه به نابودی سرزمین انجامیده / زیست ایران در دوره تاریکی

گروه اندیشه: در گفت و گویی که ویژه نامه نوروزی اعتماد با دکتر «سید محمد بهشتی» انجام داده، فرزانه قبادی ، به خوبی توانسته اخلال در توسعه پایدار و متوازن ایرانیان را بررسی کند. اگر این رویکرد از سوی  رسانه ها در جریان اصلی ژورنالیسم ایران در حوزه های ملی و محلی پذیرفته شود، بی تردید می توان گفت یک مانع بزرگ در راه توسعه ایران از میان برداشته شده است. کاری که در خبرآنلاین نیز در حوزه توسعه از زوایای خبری و اندیشگی در چند سال اخیر بر آن تمرکز  شده است. پرسش از ناترازی ایران که کشور را در مرز دوراهی احیای هویت و یا نابودی قرار داده، موضوع بسیار بااهمیتی است که بهشتی به آن اشاره می کند. هنر زیستن در بی قراری امر فراموش شده در  ۱۵۰ سال اخیر است که در نظرگاه تاریخی باعث شده ایرانیان تمدن خود را همواره حفظ کنند؛ فراموشی ای که با الگوبرداری کورکورانه از نوع توسعه غربی، منتهی به زیان و خسارت های بسیار شده تا جایی که از نظر بهشتی ایران اکنون بر سر دوراهی مرگ و زندگی برای احیای هویت خود قرار گرفته است. او یکی از ریشه های این وضعیت را «اختلال در اهلیت» می داند و معتقد است نیاز به احیای اهلیت به قصد حل بحران ها، بسیار حیاتی است و امیدواری به آینده نیز در گرو بازگشت به هویت فرهنگی و معاصر شدن است. بهشتی تاکید می کند که  باید در هر رشته ای پرسش از ایران کرد و به دنبال راه حل های بومی متناسب با جهان امروز بود. بهشتی تضاد میان سنت و مدرنیته را جنگ زرگری ای می داند که درآن هر دو پدیده تجدد و تحجر، از معاصر شدن به معنای ریشه گرفتن در فرهنگ ایرانی امتناع می کنند. این گفت و گو در زیر از نظرتان می گذرد:

۱۵۰ سال است که هنر قرار گرفتن در بی قراری را فراموش کرده ایم

 نمود ناترازی را در میراث فرهنگی بیشتر در چه بخشی می توانیم ببینیم؟ 

بهتر است بحث ناترازی و میراث فرهنگی را این طور ببینیم که از منظر آن چیزی ن که موضوع میراث فرهنگی است، اگر به ناترازی نگاه کنیم چه چیزی را می بینیم؟ وقتی صحبت از ناترازی می شود یک جور محترمانه می گوییم که ما دچار بحران هستیم، چون واژه بحران ممکن است وحشتناک باشد و همه رنگ از رویشان ببرد. نامش را ناترازی می گذاریم تا بار آزاردهنده نداشته باشد. بحران به معنای موقعیتی است که در آن ما با مشکلی بزرگ و غیر قابل کنترل روبه رو هستیم. از منظر تجربه زیسته در سرزمین، سرزمین ایران، سرزمینی بی قرار است. سرزمینی که در طول تاریخ خود همیشه با بحران های مختلف مواجه بوده است؛ سرزمینی که از صبح تا شب در تمام ۳۶۵ روز سال در تمامی سطوح و مراتب خود همواره با بحران ها مواجه بوده. فقط در مرتبه طبیعی در سال ۹۸، گزارش ستاد بحران وزارت کشور نشان داد که بیش از ۵۸۰۰ رویداد طبیعی مخرب در کشور رخ داده است؛ از زلزله و سیل تا توفان و ریزگرد. این بحران ها در هر سال تکرار می شوند. در همان مرتبه طبیعی اطلس نقاط زلزله خیز و سیل خیز کشور منتشر شده و جالب این جاست که این نقاط با اطلس پراکندگی جمعیت هم پوشانی دارند. در واقع هر جا که مناطق زلزله خیز یا سیل خیز قرار گرفته، جمعیت بیشتری هم در آن جا زندگی می کند. امروز صحبت از جابه جایی پایتخت به دلیل خطرات زلزله است، ولی اگر به اطلس نقاط زلزله خیز نگاهی بیندازیم، تقریبا هیچ نقطه ای در ایران نمی توان دید که ایمن از زلزله باشد. جز در کویر مرکزی ایران که ممکن است نقاطی وجود داشته باشد که احتمال زلزله در آن ها کمتر باشد.

به تعبیری باید گفت ایران سرزمین بی قراری است. به این معنا که این سرزمین در طول تاریخ با بحران های مختلف از جنگ با تغییرات فرهنگی  روبه رو بوده است. در مرتبه بشری و اجتماعی هم این بی قراری وجود دارد. ما این همه جنگ و تهاجم داشتیم، اما در تاریخمان دست کم چهار بار بیگانگان به سرزمین ما هجوم آوردند و در این جا حکومت تشکیل دادند. هیچ تمدن دیگری را نمی توان دید که بیگانگان به سرزمینش حمله کرده و در آن مستقر شده باشند و آن تمدن همچنان به حیات خود ادامه داده باشد. یونان ،رم، مصر و دیگر تمدن ها وقتی در برابر اولین حمله قرار گرفتند پرونده تمدنی شان بسته شد. اما در ایران چنین اتفاقی نیفتاده است. این نشان از چیست؟ این یعنی ایران سرزمین بی قراری است و هنر قرار یافتن در این بی قراری را بلد است. ما این بی قراری را در سطوح بالاتر هم تجربه کرده ایم. در مرتبه روایی و تجریدی و معنایی محیط ما که شامل حوزه فرهنگ است هم ما تحت تهاجم بودیم. ابتدا پیرو آیین مزدیسنا بودیم، بعد هلنیسم آمد، بعد از آن یک ویرایش دیگر از آیین مزدیسنا شکل گرفت و نهایتا اسلام وارد شد. این جریان ها همیشه در سرزمین ما وجود داشته و ما همواره در معرض تغییرات فرهنگی و معنایی بوده ایم. اما امروزه آن چیزی که باید به عنوان بحران از آن یاد کنیم این است که ما بی قراری داریم، اما دیگر هنر قرار یافتن در این بی قراری را از دست داده ایم؛ چیزی که امروز به عنوان بحران از آن یاد می کنیم، در حقیقت ناتوانی در مواجهه با همین بی قراری است.

امروز می گوییم با ناترازی انرژی و آب مواجهیم. در حالی که این موضوع جدیدی نیست. ایران همواره سرزمین کم آبی بوده است و با این حال، ایرانیان همواره توانسته اند این بی قراری را مدیریت و با آن زندگی کنند. از دوره صفویه، بسیاری از اروپایی ها وقتی به ایران آمدند شگفت زده شدند که چگونه مردم این سرزمین می توانند در چنین شرایطی زندگی کنند. چون سرزمین ایران از نظر آن ها قابل زیست نبود. زمانی که کسانی مثل شاردن با شهرهایی مانند اصفهان، تبریز، تهران، قزوین و یزد مواجه شدند، وجود باغ ها و شیوه زیست مردم برایشان حیرت انگیز بود. دلیل آن این بود که ایرانیان هنر زندگی در بی قراری را به خوبی آموخته بودند. هنر تدبیر مواجهه با این بی قراری را داشتند و بی قراری، نیروی محرکه ای برای تمدن ایرانی بود. به همین دلیل، بیشتر روستاها و شهرهای ایران در مناطق زلزله خیز واقع هستند؛ چون ایرانیان توانسته اند از بی قراری برای رشد و پیشرفت بهره ببرند. این وضعیت شبیه به یک کشتی است که در دریای پر از باد حرکت می کند. هنر این است که کشتی را در این وضعیت کنترل کرده و از ظرفیت باد و حتی توفان برای رسیدن به مقصد استفاده کنیم. ساله اینجاست که ما ۱۵۰ سال است که این هنر را فراموش کرده ایم. امروز دچار ناترازی آب شده ایم و شاهد فرونشست زمین و آلودگی هوا در بسیاری از شهرها هستیم. اما اولین راه حلی که برای مواجهه با بحران آب داریم، این است که آب را از دریا منتقل کنیم به کویر، یا آب شیرین کن نصب کنیم. اما نمی خواهیم رفتار خود را تغییر دهیم. در حالی که در گذشته شیوه مواجهه با بحران آب جور دیگری بود. ما تا سال ۱۳۳۵ آب تفکیک شده داشتیم. آب برای شست و شوی لباس، آبیاری باغچه ها و کاربری های دیگر از طریق جوی ها و قنات ها تأمین و در حوض ها و آب انبار خانه ها ذخیره می شد. برای آشامیدن و پخت و پز هم هر کسی به اندازه وسعش آب خریداری می کرد.

رابطه ای که ناصرالدین شاه با باران داشت: هر قطره باران یک اشرفی می ارزد

ریشه شرایطی که الان در آن قرار داریم و به تعبیر شما هنر قرار در بی قراری را نداریم کجاست؟

گرفتاری از این جا شروع شد که ما سرزمینمان را به عنوان یک سرزمین باثبات در نظر می گیریم و به همین دلیل است که نام یک مرکز را «ستاد بحران» که زمانی نامش «حوادث غیر مترقبه» بود، می گذاریم. در حالی که این حوادث در ایران هیچگاه «غیر مترقبه» نبوده است. در طول تاریخ، ما همیشه با بحران ها روبرو بوده ایم و این بحران ها هیچگاه برای ما غیر منتظره نبوده اند. شاهد این موضوع هم نشانه های فرهنگ و تمثیل و مثل های ماست. در اصطلاحات و مثل های رایج ما، مفاهیمی وجود دارد که نشان می دهد ما همواره بین دو بحران زندگی کرده ایم و به خوبی یاد گرفته ایم که با این وضعیت کنار بیاییم؛ یکی از این مثال ها همان مثل معروف «هر چیز که خوار آید، روزی به کار آید» است. کدام مردمان از این مثل استفاده می کنند؟ مردمی که زیست بین دو بحران را آموخته اند. در شهر رشت برف هر ۱۵-۱۰ سال یک بار می بارد، آن هم برفی سنگین که گاهی ارتفاع آن به ۱۶۰ سانتی متر می رسد. فاصله بین این برف ها معمولا طولانی است و در این مدت هیچ برف دیگری نمی بارد. اما تا اواخر دهه پنجاه، در جهیزیه دختران رشتی یک پارو هم همیشه وجود داشته، زیرا در روزهایی که چنین برفی می بارید، هیچ چیزی ارزشمندتر از یک پارو نبود. این همان تدبیر است، همان «چیزی که خوار آید روزی به کار آید». همان پیش بینی بحران و تدبیر داشتن در مواجهه با آن است.

یا اصطلاح «روز مبادا» را در فرهنگمان داریم. در خانه مادربزرگ ها، صندوق خانه هایی بود که در آن ها همه لوازم مربوط به روز مبادا نگهداری می شد. اما حالا، ما دیگر روز مبادا نداریم. می توانم بگویم حدود ۷۰ سال است که دیگر روز مبادایی نداریم. امروز ما با شرایطی سازگار شده ایم که فکر می کنیم در یک سرزمین با ثبات زندگی می کنیم. سرزمینی که آب فراوان دارد و هیچ مشکلی وجود ندارد و وقتی مشکلی پیش می آید، تعجب می کنیم که چرا مشکل ایجاد شده است. امروز ما در سرزمین کم آب خودمان چطور با آب ارتباط برقرار می کنیم؟ جوری که انگار در کشوری مانند سوئد، انگلستان، یا کانادا زندگی می کنیم که آب فراوان است و کشور ما غرق در آب شیرین است! هیچ یک از این کشورها با آب این گونه برخورد نمی کنند. ایران که از ابتدای تاریخ تا سال ۱۳۳۵ تمدنش بر پایه تشنگی استوار بوده، و از سال ۱۳۳۵ به بعد پایه تمدنش آب شده، امروز دچار «استسقا» شده است. استسقا بیماری است که فرد هرچه آب می نوشد، تشنه تر می شود و در نهایت از فرط آب خوردن می میرد. این اتفاقی است که اکنون برای ما در حال رخ دادن است. 

ما ناترازی وجودی پیدا کرده ایم. انرژی ناتراز نیست، آب ناتراز نیست، خاک و هوا ناترازی ندارند، این ما هستیم که ناترازی داریم. همان طور که در شعر می گوید: «هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست / ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست».

یعنی ما ناترازیم و باید این ناترازی را اصلاح کنیم. من به این وضعیت می گویم اختلال در اهلیت. ما الان مثل یک اهل ایران با سرزمینمان مواجه نمی شویم. باید اهلیتمان را احیا کنیم. تکنولوژی و صرف پول نفت شاید بتواند مسکنی برای مشکلات ایجاد کند، اما موقتی هستند. درمان واقعی این است که اگر می خواهیم در ایران زندگی کنیم، باید به مثابه اهل ایران در ایران زندگی کنیم؛ درست مثل گذشتگانمان. آن ها در سخت ترین شرایط زندگی می کردند، ولی خوب زندگی می .کردند در اصفهان در دل خشکی ها، چهار باغ داشتند. با یک آب باریکه قنات، باغ های شازده و فین را در دل کویر درست کرده بودند. در گذشته در کوچه ها، اگر کسی تکه نانی روی زمین می دید، آن را بر می داشت، گرد و غبارش را می تکاند و روی بلندی قرار می داد. این کار نشانه احترام به آب بود؛ چرا که نان از گندم پرورش یافته با آب ساخته شده بود.

خاطرات ناصرالدین شاه را می خواندم، در بخشی از آن گلایه می کرد که مدتی است باران نباریده و تیرماه است. چرا باران نمی بارد. پس از چند روز انتظار می نویسند: «خدا را شکر، قرار است باران ببارد.» اما از کجا این را می دانست؟ آن زمان که سازمان هواشناسی وجود نداشت می نویسد: «بالای دماوند کلاه ابر ظاهر شده، فردا در تهران باران می بارد.» فردا صبح وقتی از خواب بیدار می شود. اولین سوالش این بود که آیا باران شروع شده؟ وقتی می گویند بله، با همان لباس خواب به حیاط کاخ گلستان می دود و می بیند که نم نم باران می بارد. دستش را رو به آسمان می گیرد و چند قطره باران کف دستش می افتد و می گوید: «هر یک قطره این باران یک اشرفی می ارزد.» این بود رابطه شاه مملکت با آب. امروز آیا ما این طور با آب ارتباط برقرار می کنیم؟

 چگونه ایران را تحت عنوان توسعه به مخاطره انداختیم؟ تقلید کورکورانه مهندسی از غرب

این دانش و آگاهی که باعث می شد ایرانیان در کویر بادگیر و باغ خلق کنند از کجا ریشه می گرفت؟ آن ها علم امروز معماری را نداشتند. اما معمارانی بودند که در کویر و کوهستان بناهایی ساخته اند که بیشترین بهره را از طبیعت برده، بدون این که به آن آسیب بزند.

این دانایی از طریق زیستن طولانی در این سرزمین به وجود آمده است و باعث شده که ایرانیان بتوانند معادلات زیستی در سرزمین خود را حل و فصل کنند. این دانایی و تعامل با سرزمین، اساس اهلیت است. مثلا تهران، در زمان شاه تهماسب بود که به عنوان شهر شکل گرفت و حصار و دروازه پیدا کرد. پیش از آن تهران فقط یک روستای کوچک بود در دشت تهران حدود ۳۰۰ روستا وجود داشت. اما چرا تهران به عنوان شهر انتخاب شد؟ چون تهران امن ترین نقطه در دشت تهران بود، بین دو گسل خطرناک نیاوران و کهریزک و هفت مسیری که از دره های البرز وارد دشت تهران می شد. تهران امن ترین نقطه بود چطور این انتخاب انجام شد؟ آن زمان که سازمان زمین شناسی ژئوفیزیک یا هواشناسی نبود که گسل ها و زلزله ها را تحلیل کند. این انتخاب ریشه در آن هشت هزار سال تجربه زیست در این دشت داشت. آن ها اهل این جا بودند. حالا ما همه این تجهیزات را داریم و سازمان هایی از سال ۴۰ به بعد تأسیس شده اند، اما از آن زمان تا امروز ببینید تهران را در کجا توسعه داده ایم؟ دقیقا در همان جاهایی که نباید! مشکل ما ندانستن نیست، مشکل ما اختلال در «اهلیت» است. وقتی دچار اختلال در اهلیت می شویم، انگار حواس پنج گانه مان را از دست می دهیم. انگار بینایی، شنوایی و بویایی مان را از دست می دهیم. ما دیگر حساسیت لازم را نسبت به سرزمینمان نداریم.   وقتی دچار اختلال در اهلیت می شویم انگار که بینایی مان را از دست می دهیم، انگار شنوایی مان را از دست می دهیم. تمام حواسمان نسبت به سرزمینمان را از دست می دهیم. تنها حس لامسه باقی می ماند. خب با حس لامسه در این تاریکی هر اقدامی که انجام دهیم می تواند خطرناک باشد و مشکلات جدیدی به بار بیاورد، همان طور که تا به حال اتفاق افتاده است. چرا؟ چون وقتی نتوانیم زمینه سرزمینمان را درست درک کنیم، یعنی در تاریکی به سر می بریم و وقتی در تاریکی هستیم، هر گونه اقدامی تحت عنوان توسعه فقط به این منتهی می شود که سرزمین را به مخاطره می اندازیم. این همان رفتاری است که در طول ۷۰ سال گذشته انجام داده ایم. تمام فعل و انفعالاتی که داشته ایم همه از این جنس است. در سرزمینی مانند ایران که ۳۰۰ روز آفتابی دارد، چرا آب را در سینه کش آفتاب ذخیره می کنیم؟ ما حداقل ۱۰ هزار سال سابقه یکجانشینی در این سرزمین داریم. در این مدت هرگز آب را زیر آفتاب ذخیره نکردیم. چرا امروز این کار را می کنیم و می خواهیم منابع آب را با سدها مدیریت کنیم؟ چرا برای انتقال آب سدها به مزارع، کانال هایی می سازیم که عرض زیاد و عمق کم دارند؟ چرا این کار را می کنیم؟ مهندسان ما این کار را می کنند. چون از مدل هایی که در کشورهایی که روزهای آفتابی کمتری دارند مثل کشورهای اروپایی الگو می گیرند و این الگو را این جا پیاده می کنند. این یعنی ما در تاریکی به سر می بریم. 

ایران را دیگر نمی شناسیم زیرا نمی دانیم شهر یزد چگونه ساخته شد

در حالی که در جایی مثل یزد که بادگیرها ساخته شده اند، می بینیم که جهت و ساختار بادگیر در جایی مثل اردکان که فاصله کمی با یزد دارد متفاوت است، چون اقلیم این طور ایجاب می کرده، حتی در فاصله نزدیک هم بدون در نظر گرفتن اقلیم یک الگوی واحد را پیاده نمی کردند.

همین یزد مثال خوبی است. در یزد سالانه ۱۲۰ میلی متر بارندگی داریم، در حالی که ۱۴۰ میلی متر تبخیر آب وجود دارد. طبیعی است که این شرایط باید منجر به ناترازی آب شود. اما در همین شرایط شهری مثل یزد ساخته شده است. این همان قرار در بی قراری است که به نوعی تبدیل به یک هنر شده است. ما گریزی از این بی قراری نداریم، انگار که مثل یک بندباز در حال حرکت هستیم. حتی در همین بندبازی هنر نمایی هم می کردیم و شهری مثل یزد را می ساختیم که بی نظیر است. اما حالا مشکل این است که ما دچار امتناع از زمینه شده ایم و دیگر سرزمین خود را نمی شناسیم، دیگر فرهنگمان را نمی فهمیم. تا زمانی که این شناخت و احترام به سرزمین و فرهنگمان را به درستی احیا نکنیم، تمام کارهایی که انجام می دهیم بیشتر به نظر می رسد که تبدیل به خرابکاری می شود تا این که بخواهد مشکلی را حل کند.

در یک قرن اخیر بیش از ۹۹ درصد مدیریت خیرخواهانه سعادت سرزمین به نابودی سرزمین انجامیده

از منظر مدیریتی چطور می توان این موضوع را بررسی کرد؟ مثلا در مورد ذخیره آب که اشاره کردید. ما آب انبار و یخچال برای ذخیره کم ترین میزان بارندگی داشتیم، اما امروز در به روز کردن آن دانش، ناتوان مانده ایم. اصلا حفظ و به روز کردن دانش گذشتگان، در دنیای امروز چطور امکان پذیر است؟ وقتی مثل اهل یک سرزمین رفتار نمی کنیم و نه در حفظ فیزیکی و سخت افزاری آثار فرهنگی مان موفق بوده ایم، و نه در حفاظت نرم افزاری از فرهنگ و دانش و آگاهی گذشتگان. 

ابتدا باید این را بدانیم که اهلیت ما از بین نرفته است. ما همچنان اهل سرزمین خود هستیم، ولی این اهلیت دچار اختلال شده است. این اختلال مانند رادیویی است که پارازیت دارد. صدایی شنیده می شود، اما به وضوح قابل درک نیست. این پارازیت باید رفع شود. مانند سازی که از کوک خارج شده است؛ وقتی ساز می زنیم صدایی از آن می آید، اما صدایش کوک نیست. نکته مهم دیگر این است که بدانیم همه آن چه تحت عنوان میراث فرهنگی می شناسیم آیا واقعا برای ما مفید است؟ تخت جمشید چه فایده ای دارد؟ نقش جهان ، شاهنامه ، دیوان حافظ، نوروز، این ها به چه دردی می خورند؟ آیا فقط برای جذب گردشگر هستند؟ یا با خواندن شاهنامه، زبان فارسی ما بهتر می شود؟ حقیقت این است که این ها مانند سازهای کوکی هستند که اگر بخواهیم ساز وجود خود را کوک کنیم می توانند به ما کمک کنند. فرض کنید. که روی یک استیج یک نوازنده سازش را کوک می کند. و بقیه نوازندگان با او هم صدا می شوند و سازشان را کوک می کنند. آن کوک نوروز است آن کوک میدان نقش جهان است آن کوک شاهنامه است. این کوک همان چیزی است که به عنوان میراث فرهنگی برای ما باقی مانده است. ما باید خودمان را با این کوک هماهنگ کنیم. ما هنوز در ناخودآگاهمان اهل سرزمینمان هستیم و در مواقع دشوار، همین است که به کمک ما می آید و ما را حفظ می کند. اما در خودآگاهمان دچار اختلال شده ایم. به نظرم در یک قرن اخیر و از زمانی که مدیریت مدرن و متجدد بر کشور حاکم شد، بیش از ۹۹ درصد از سیاست های مدیریتی خیرخواهانه و با نیت سعادت سرزمین، به نابودی سرزمین انجامیده اند. درست مثل دوستی که با نیت خوب به کمک می آید اما در نهایت باعث ضرر می شود مثل داستان خاله خرسه.

هیچگاه از خود نپرسیدیم که سرزمینمان چه ویژگی هایی دارد و چگونه باید از آن استفاده کنیم. ما دچار بی اعتمادی به تجربه تاریخی زیسته خود شده ایم. در واقع، در تمام رشته ها، از ساختمان سازی تا پزشکی از مدیریت تا سیاست هر چیزی که ریشه در تاریخ و تجربیات گذشته مان دارد، تحقیر می شود. به جای آن ما به چیزی که از دیگر فرهنگ ها وارد کرده ایم رو می آوریم و آن را جایگزین می کنیم. این نشان می دهد که نسبت به تاریخ و میراث خود بی اعتماد شده ایم. عجیب اینکه ما به سرزمینمان هم بی اعتمادیم. در طول یک قرن گذشته جوری رفتار کردیم که گویی احساس می کنیم سرزمینمان غلط است و تمام تلاش مان بر این بوده که «غلطی» در آن پیدا کرده و اصلاحش کنیم. این نگرش به حدی رسیده که حتی از کویر مرکزی خود خجالت می کشیم. تصور می کنیم که باید آن را تغییر دهیم و به جای آن چیزی که خود سرزمین به ما داده، چیزی دیگر بسازیم. حتی در برخی طرح ها، پیشنهاد می شود که آب دریا را بیاوریم و کویر را آباد کنیم، در حالی که مهمترین عامل یکپارچگی سرزمین مان وجود همین کویر مرکزی بوده است. این سرزمین در تاریخ خود بارها شاهد هجوم اقوام مختلف بوده است. اما زمانی که مهاجمان به کویر رسیدند، سرعتشان کند شد و در نهایت به ایرانیان و فرهنگ آنها پیوستند. چه اسکندر باشد چه اعراب یا ترکان سلجوقی و مغول ها، همه در نهایت سبک زندگی ایرانی را پذیرفته و در سرزمین ما حل شدند.اما امروز ما به این ویژگی ها نگاه نمی کنیم.

آیا ایران سرزمین فقیری بوده است؟ اکوسیستم ایران در حال دفع نادانی ما است

کوههای زاگرس و البرز را به عنوان موانعی برای زندگی و توسعه می بینیم و به جای فهم درست از سرزمینمان، دنبال تصحیح «غلط های» آن هستیم. وقتی که ما درک درستی از سرزمینمان نداریم، ممکن است گمان کنیم که کوه های زاگرس مزاحم هستند. این ابرها از روی اقیانوس اطلس، مسافتی حدود ۱۱ هزار کیلومتر را طی می کنند تا بر فلات مرکزی ما باران بیاورند. کوه های زاگرس مانند سدی عظیم در برابر آن ها ایستاده اند و اجازه نمی دهند. پس ما می خواهیم با ایجاد تونل ها و پروژه های مختلف این موانع را از بین ببریم؛ این یعنی سرزمینمان را غلط می دانیم و تمام تلاش مان این است که با دخل و تصرف و حفر تونل و کارهای دیگر غلط های سرزمینمان را بگیریم. چرا چنین نگاهی داریم؟ چون به درستی سرزمینمان را درک نکرده ایم. گمان می کنیم که پیش از ما همه در فقر وفلاکت و نادانی بوده اند. در حالی که حقیقت چیز دیگری است. بگذارید مثالی بزنم که نشان دهد چقدر این حرف ها بی پایه است.

اینکه مدام به سال ۱۳۳۵ رجوع می کنم به این دلیل است که این سال نقطه عطفی در تاریخ ماست؛ سالی که نفت وارد اقتصاد ایران شد و تحول عظیمی در پی داشت. پیش از آن، وضعیت متفاوت بود. تا قبل از این سال در شهر کاشان بیش از ۱۰۰۰ خانه مجلل وجود داشت، خانه هایی مثل خانه عامری ها و خانه بروجردی ها. در این خانه ها خاندان های ثروتمند زندگی می کردند و هر خانوادهای حداقل ۱۰ نفر بود. بنابراین می توان گفت که حدود ۱۰ هزار نفر از جمعیت کاشان ثروتمند بودند. جالا کاشان چقدر جمعیت داشت؟ ۶۰ هزار نفر. یعنی یک ششم جمعیت شهر ثروتمند بودند. این ثروت از کجا می آمد؟ از پول نفت؟ جالب است که حتی در آن زمان کاشان با کمبود آب مواجه بود. اصلا آبی برای کشاورزی و دامداری نداشت و مزارع وسیع و مراتع بزرگی در اختیار داشت. پس این ثروت از کجا می آمد؟ امروزه برخی از نظریه پردازان توسعه می گویند: «در گذشته اقتصاد ایران بر پایه کشاورزی و دامداری استوار بود و چون منابع آب محدود بود، اقتصاد معیشتی بود. معیشتی یعنی «بخور و نمیر».

این جا جای سوال است که چطور در چنین اقتصادی یک ششم جمعیت کاشان ثروتمند بودند؟ این مساله تنها مختص کاشان نیست؛ اصفهان، شیراز، تبریز و سایر شهرهای بزرگ ایران هم همین وضعیت را داشتند. این نشان می دهد که ما نسبت به سرزمین و فرهنگ خود دچار سوءتفاهم هستیم و باید این مشکل را اصلاح کنیم. ماباید از این سوءتفاهم های تاریخی رها شویم باید درک کنیم که در گذشته مردم ایران در شرایط سخت زندگی می کردند، اما با استفاده بهینه از منابع محدود، اقتصاد و تمدنی بزرگ ساختند. بنابراین، سرزمین ما غلط نیست. این ماهستیم که باید درک و شناخت بهتری از آن پیدا کنیم. ما دچار سوفهم هستیم نسبت به سرزمین و فرهنگمان و این باید درست شود و تا زمانی که درست نشود همین وضعیت ادامه خواهد داشت. ناترازیها شدت بیشتری پیدا خواهد کرد. در روزگار ما سرزمین ایران در حال پاسخ دادن به نا آگاهی ماست. اکوسیستم ویژگی ای دارد که هر عامل مخل را دفع می کند همان طور که ایران هم نادانی ما را دفع می کند. این مهاجرت هایی که آغاز شده اند. فرونشست هایی که مشاهده می کنیم، صورتحساب های دهه ها اشتباه است که حالا به ما باز می گردد. نباید فکر کنید که این اتفاقات مختص زمان حال است. داستان از ۷۰  سال پیش شروع شده است. ما در این مدت خوشحال و بی خبر از آینده زندگی می کردیم و حالا کم کم صورتحساب آنچه که در بزرگ هایمان انجام داده اند. برایمان می آید. فیلم های مربوط به اصل چهار ترومن را ببینید؛ برای کشاورزی که معیار اندازه گیری آب برای او فنجان بود و باید مدت ها برای حفر یک قنات وقت می گذاشت و حتی چند نسل طول می کشید تا یک رشته قنات حفر شود، در جریان پروژه های اصل چهار، چاه های عمیق حفر کرده اند و تصاویر نشان می دهد از لوله های هشت اینچی آب بیرون می آید. چهره شگفت زده کشاورزانی که برای دستیابی به کمترین آب باید سختی بسیار تحمل می کردند، در این فیلم ها دیدنی است. این روند برداشت آب از منابع زیرزمینی تا امروز ادامه داشته و در وضعیت فرونشست ها مشهود است.

رودخانه زاینده رود در سال ۱۳۳۵ در ساحل خود ۷۰ هزار هکتار زمین کشاورزی داشت، امروز این مقدار به ۵۰۰ هزار هکتار رسیده است. آیا آب زاینده رود بیشتر شده؟ فولاد مبارکه و ذوب آهن هر دو از صنایع آب بر در حاشیه زاینده رود ساخته شده اند. این یعنی چه؟ یعنی تمام ذخایر طبیعی که طی قرن ها و هزاره ها در سفره های زیرزمینی جمع شده بود حالا در حال تخلیه است. اکوسیستم ایران در حال دفع نادانی ماست. خدا کند که این دفع سریع تر انجام شود تا ما دست از این نادانی برداریم.

ایران در دوره تاریکی قرار گرفته است؛ یک جنگ زرگری به نام سنت و مدرنیته

مدرن شدن ایران و کیفیت این مدرن شدن چقدر در بروز و تشدید این سوء فهم نقش داشت؟ به نظر می رسد ما حتی در فهم این مدرن شدن هم درگیر سوء تفاهم هایی بودیم و آن را هم درست متوجه نشده ایم؟   گاهی از یک مفهومی به نام «مدرنیته» صحبت می شود. در حالی که ما اصلا مدرنیته نداریم. بر خلاف چیزی که گفته می شود، ما این مفهوم را در ایران تجربه نکردیم. مدرنیته اندیشه معاصر است که در غرب شکل گرفته و ویژگی های خاص خود را دارد. نخستین ویژگی مدرنیته، فاعلیت است. دوم، ویژگی انتقادی بودن آن است. سوم مدرنیته با دین و اسطوره ها زاویه دارد، یعنی دین زدایی و اسطوره زدایی از همه چیز می‌کند چهارم، مدرنیته نسبت به تاریخ و فرهنگ خود کاملا اعتماد دارد. از زمانی که اندیشه مدرن به میدان می آید بیشترین تلاش خود را روی تاریخ و فرهنگ گذشته متمرکز می کند. تولید دانش درباره یونان باستان و اساطیر یونانی از جمله مثال های این رویکرد هستند. این اطلاعات به وضوح در قرن هجدهم و پس از آن توسعه یافتند. از این منظر می توان نتیجه گرفت که آن ها به سرزمین و فرهنگ خود اعتماد دارند.

اما در ایران چه اتفاقی افتاده است؟ ما در ایران با مفاهیم مدرن به شکلی منفعلانه برخورد کرده ایم؛ نگاهی غیر انتقادی به آن داریم و به جای تفکر انتقادی آن را به عنوان یک دین پذیرفته ایم. هیچ کسی جرات این را ندارد که بگوید متفکران غربی اشتباه کرده اند. ویژگی چهارم این رویکرد بی اعتمادی به فرهنگ و سرزمین خودمان است. کجای این مدرنیته است؟ من می گویم این «مدرنیته» نیست بلکه یک نوع «تجدد» است. تجدد به این معنا که فرد می خواهد نو شود. اما این نوشدن را در قطع تعلق به ریشه ها می بیند. برای این فرد هر چیزی که با ریشه ها و تاریخ مربوط باشد. مزاحم و دست و پا گیر به حساب می آید. زمانی که ارتباط خود را با ریشه ها قطع کنید در تاریکی قرار خواهید گرفت. ریشه کجاست؟ ریشه در سرزمین و فرهنگ ما است. اگر شما بخواهید این ریشه ها را قطع کنید به این معناست که دیگر سرزمین خود را نمی شناسید و در حقیقت، در تاریکی قرار می گیرید. یعنی هویت و درک درست از مکان و فرهنگ خود را از دست می دهید و در این وضعیت دیگر نمی توانید از توانایی های واقعی سرزمینتان بهره برداری کنید وقتی این ها را قطع می کنید خودتان را در تاریکی قرار می دهید.

جالب است که در برابر این مسائل ما با یک جنگ زرگری به نام «سنت و مدرنیته» مواجه هستیم؛ گمان می کنیم که چیزی به نام سنت وجود دارد، اما حقیقت این است که سنت ما سنت واقعی به مفهوم نو شدن و تحول بوده است؛ به تاریخ نگاه کنید: همیشه سنت باید معاصر می شد و اگر نمی شد، از بین می رفت. در برابر جریان تجدد که خود یک جریان واکنشی بود جریان دیگری شکل می گیرد که آن هم واکنشی است اما واکنش به چه کسی؟ به متجددین. این جریان هم در نوع خود خنده آور است چرا که برای حفظ اتصال به ریشه ها خود را از نو شدن محروم می کند. در برابر هر نوآوری، شروع به مقاومت و آن را حرام اعلام می کند. این چیزی که به نام سنت می شناسیم، اما در واقع تحجر است. در نتیجه، تجدد و تحجر به نوعی دو روی یک سکه هستند. فصل مشترک این دو این است که هر دو از معاصر شدن امتناع می کنند. معاصر شدن یعنی اتصال به ریشه ها و در عین حال انعطاف پذیری در برابر تغییرات. این ویژگی در گذشته وجود داشته است. به عنوان مثال در هنر و معماری ایرانی از دوره سلجوقی تا ایلخانی می بینیم که اتصال به ریشه بر قرار است. اما در عین حال نسبت به تغییرات هم انعطاف پذیر است. این اتصال به ریشه و انعطاف در برابر تغییرات در دوره های تیموری، صفوی و قاجار هم وجود دارد. در حالی که امروز نه اتصال به ریشه در آثار و رفتار ما وجود دارد و نه در برابر تغییرات انعطاف پذیر هستیم ما معاصر نشده ایم و این مشکل اصلی است.

حافظ: در آن شب سیاهم گم گشت راه مقصود / از گوشه ای برون آ ای کوکب هدایت

این انفعال از سویی و مقاومت در برابر انعطاف و اتصال به ریشه ازسوی دیگر از کی در ما ایجاد شد؟ 

این هم داستان خاص خود را دارد. در جنگ های ایران و روس -وقتی نام این جنگ ها را می شنویم اولین چیزی که به ذهنمان می آید قرارداد ترکمانچای و تبعات آن است و سرزمین هایی که از دست دادیم – اما در حقیقت آنچه ما در این جنگ ها از دست دادیم تنها قفقاز نبود. در جریان این جنگ ها آسمان فرهنگ بر سر ما فرور ریخت به چه شکل؟ تا دوران فتحعلی شاه، شاه در ایران الگویی از جمشید و سلیمان داشت. اگر به تخت مرمر در کاخ گلستان نگاه کنید پایه های آن روی شانه دیوها است. یعنی شاه می خواست بگوید من سلیمان زمانه هستم وزیر او هم الگویش آصف، وزیر سلیمان بود. مردم عادی و کشاورزان و پهلوانان هم الگوهایی مانند رستم داشتند. این آن آسمانی بود که همه می خواستند سازشان را با آن کوک کنند. اما این آسمان فروریخت. این آسمان که فرهنگ و هویت ما را به هم متصل می کرد وقتی از بین رفت، ما دچار انفعال شدیم. آسمان به معنای مرتبه معنایی فرهنگ، لنگر فرهنگ است. در توفان ها این آسمان است که فرهنگ را حفظ می کند. نوروز، شاهنامه این ها مال این جا هستند. شاهنامه به معنای واقعی کلمه همه ایران را به هم متصل می کرد. شما می بینید که ایل بختیاری در حال خواندن شاهنامه هستند، کردها هم شاهنامه می خوانند، اما شاهنامه در خراسان سروده شد.

وقتی به گرجستان می روید در تفلیس تعداد افرادی که نام شاهنامه ای دارند نسبت به جمعیت شهر، از تهران بیشتر است. این یعنی اینکه ما یک پیوند مشترک و یک لنگر داریم که همه ما را به هم متصل می کند. مثل خانه پدربزرگ که همه اعضای خانواده زیر سقف و دور سفره اش جمع می شوند. اما این اتصال فرهنگی اکنون از بین رفته است. جالب این جاست که نخبگان ما خودشان کلنگ به دست گرفته اند تا اگر چیزی هم باقی مانده، آن را هم تخریب کنند. تا همین امروز هم همچنان این کار تخریب را ادامه می دهند. وقتی درباره باورهای فرهنگی صحبت کنیم، مسخره می کنند و می گویند این ها خرافات  است. این وضعیت باعث انفعال ما شده است. زمانی که این آسمان فرهنگی فروریخت، مادچار گمگشتگی شدیم. گمگشتگی را بچه ای که گم شده تجربه می کند. او وقتی گم می شود همه چیز برایش تاریک می شود و به تهدید تبدیل می شود. در این وضعیت، دچار ترس و اضطراب می شود. اما هنگامی که پدرش را می بیند، آرامش پیدا می کند. همان طور که حافظ می گوید: «در آن شب سیاهم گم گشت راه مقصود / از گوشه ای برون آ ای کوکب هدایت»، باید آرزو کنیم که این کوکب هدایت از گوشه ای بیرون بیاید تا ما از این گمگشتگی نجات پیدا کنیم. این همان چیزی است که می تواند به ما کمک کند تا اهلیت خود را احیا کنیم.

در هر رشته ای پرسش از ایران بکنیم؛ چه می توان کرد امروز

به عنوان یک فرد ایرانی چطور می شود برای رهایی از این گمگشتگی کاری کرد؟

به نظرم هر کسی در هر رشته ای باید پرسش از ایران» کند. به عبارت دیگر، هر کسی باید در زمینه ای که در آن فعالیت می کنید، به جست وجو و کاوش در هویت و نیازهای خاص جامعه ایران بپردازد. در زمینه روزنامه نگاری، دهخدا پرسش از ایران کرد و یک زبان ژورنالیسم جدید پایه گذاری کرد. تا قبل از دهخدا، کسی به این زبان صحبت نمی کرد و چیزی نمی نوشت، زبان فارسی که امروزه داریم زبانی است که شما می توانید با آن مفاهیم پیچیده و تخصصی مانند سیاست و اقتصاد را به شیوه ای بیان کنید که برای عموم قابل فهم باشد. بانی این زبان دهخدا بود چون پرسش از ایران کرد و می خواست چیزی نو برای سرزمینش ایجاد کند.

متأسفانه این مسیر پس از او قطع شد. امروز می بینیم که زمینه هایی که آن ها ایجاد کردند همچنان به خوبی پیش می روند، ولی مثلا در حوزه فناوری اطلاعات یا آی تی آیا زبان ژورنالیستی متناسب داریم؟ در رسانه ها اخبار و گزارش ها می خوانیم، اما آیا می فهمیم که دقیقا چه نوشته اند نه! در زمینه های مختلف مانند اقتصاد هم، همین طور است. بعضی مفاهیم اقتصادی رسانه ها را تنها اقتصاددان ها می فهمند. دلیل این است که روزنامه نگاران پرسش از ایران را در حوزه کاری خود مطرح نمی کنند. دهخدا این کار را کرد. آقای پیرنیا با برنامه گل ها این کار را انجام داد. کلنل وزیری، صبا و برخی دیگر همین طور عمل کردند. آن ها پرسش از ایران کردند و به ریشه ها متصل شدند. حرف تازه ای زدند و معاصر شدند. هر کس در هر زمینه ای فعالیت می کند، پرسش از ایران باید بخشی از رویکرد او باشد.

ایران برسر دو راهی مرگ و زندگی؛ یا معاصر می شویم، یا شکست می خوریم

 در شرایط موجود چه چشم اندازی برای آینده ایران متصورید؟ چقدر می شود امیدوار بود؟

من بسیار امیدوارم، دلیلش را با مثالی توضیح می دهم. یک رودخانه بزرگ مثل نیل را در نظر بگیرید. یک قایق روی آن شناور است و یک نفر هم در حال پارو زدن در قایق است. کسی که پارو می زند، نماد همه عواملی است که خودآگاه و ارادی هستند، قایق هم نماد عواملی است که خودآگاهند اما غیر ارادی. مثل این که امروز دوشنبه است؛ ما نسبت به آن آگاهیم، اما اراده ای برای آن نداریم. مثال های زیادی از این دست وجود دارد. مثلا این که الان سال ۱۴۰۳ است، یا این که آقای ترامپ به قدرت رسیده است؛ ما نسبت به این ها اراده ای نداریم، اینها مقتضیات روزگار ما هستند. علاوه بر این یک دسته عوامل دیگر هم وجود دارند که نه خودآگاهند و نه ارادی. چون این عوامل – خودآگاه نیستند، ما آن ها را به رسمیت نمی شناسیم اما در حقیقت بسیاری از این عوامل خارج از خود اگاهی ما هستند، اما بر سرنوشتمان تأثیر می گذارند. یکی از این عوامل ویژگی های فرهنگی ماست که در ناخوداگاه جمعی مان وجود دارد.

بدون این که اراده کنیم، در حال تبعیت از عوامل بیرونی هستیم. قایق و رودخانه که خارج از اراده ما هستند نماد زمینه یا کانتکست هستند. ما دچار امتناع از زمینه ایم، یعنی چه؟ یعنی قایقرانی که پارو می زند، متوجه نیست که نحوه حرکت قایق به خاطر شکل آیرودینامیکی آن و جریان رود خانه است. او فکر کند که همه حرکت قایق نتیجه تلاش های خودش است. این فرد در تاریکی است، چون نمی بیند، نه قایق را می بیند و نه رودخانه را و در دایره ای از نابینایی و تاریکی زندگی می کند. در چنین وضعیتی، او همه اخبار را منفی می بیند. چرا؟ چون فقط از طریق حس لامسه خود به دنیای اطرافش آگاه است چون ما از زمینه غافلیم و در تاریکی به سر می بریم. مدام از زمینه غفلت داریم و اخبار را منفی می بینیم اما در واقع در کانتکست یا زمینه ای که وجود دارد، همه اخبار خوب است. قایق در حال حرکت به جلو است. رود آرام است و این یعنی چشم انداز ایران روشن است. چرا؟ چون گفتم که اکوسیستم ما در حال دفع نادانی ما است. چقدر خوب است که نادانی ما دفع شود. در شرایط موجود ما در یک دوراهی قرار داریم؛ یا اهلیت خود را بازیابی می کنیم یا از بین می رویم و می میریم این اتفاق خوب است. چرا که ما انتخاب می کنیم. طبیعی است که ما مرگ را انتخاب نمی کنیم.قطعا مسیر جدیدی را انتخاب می کنیم، پس این خبر خوب است. این که ما قادر به شناخت زمینه هایی که بر زندگیمان تاثیر می گذارند نیستیم، به نوعی نشانه «امتناع از زمینه» است؛ مثل قایقرانی که نمی بیند چطور قایق در رودخانه حرکت می کند، ما هم نمی توانیم ببینیم که چگونه محیط و شرایط بیرونی بر ما تأثیر می گذارند. به همین دلیل همه اخبار و واقعیت ها برای ما بد به نظر می رسند، چون تنها بر اساس احساسات و تجربیات لحظه ای خود قضاوت می کنیم. اما وقتی بتوانیم به این زمینه ها و شرایط توجه کنیم، چشم انداز ایران بسیار روشن تر خواهد بود. ما اکنون در دوراهی قرار داریم؛ یا اهلیت و هویت خود را بازسازی خواهیم کرد و معاصر خواهیم شد، یا در این مسیر شکست خواهیم خورد. این انتخاب دست خود ماست و من امیدوارم که ایران در نهایت مسیر تحول احیای هویت فرهنگی خود را در پیش گیرد. در این صورت همه چیز برای آینده روشن خواهد بود. حالا هم ما در موارد مختلف دچار ناترازی شده ایم، این ناترازی در ذهن و وجود ما پدید آمده که شاهد آن در مسائل بیرونی هم هستیم. سوال این است که این ناترازیها کی اصلاح می شود؟ زمانی که ناترازی در درون ما بر طرف شود. اسم این ناترازی را من «اختلال در اهلیت» گذاشته ام. راهش چیست؟ این است که اهلیت ما دوباره احیا شود و این در حال اتفاق افتادن است، اگر ما در روند آن خللی ایجاد نکنیم، این احیا صورت خواهد گرفت.

بیشتر بخوانید:  قرار در بی‌قراری، نوروز مفصل است ترامپ صلح رومی پیشنهاد می‌دهد/ چرا ایران دچار جنگ‌های قومی نشد؟ جهان در انتظار صلح ایرانی / زیستن در ایران مثل بندبازی است  / ساز خودمان را با نوروز کوک کنیم نجات ایرانیان از فقر با ظرفیت های عظیم نوروز در ایجاد توسعه تجاوز وحشیانه به طبیعت زوال نگرانی مشترک متفکران امروز از فوکویاما و پیکتی تا عجم‌اغلو/ فناوری الزاما موجودی معصوم نیست انقلاب علمی خاموش و انفعال ما / پیشگامی تولید فکر نیازمند آزاداندیشی از قیدهای تحمیلی است

۲۱۶۲۱۶ 

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *