افشاگری تکان‌دهنده یک پیوند پنهان! / راز تاریک هایدگر: آیا فلسفه او ریشه در نفرت نازی‌ها داشت؟/ 10 سال پژوهش؛ فیلسوف نازی یا نازی فیلسوف؟

در دهه‌ی ۱۹۲۰، هم‌زمان با ضعف سیاسی جمهوری وایمار و خیزش گفتمان‌های راست‌گرایانه، هایدگر نیز آشکارا به انتقاد از دموکراسی، لیبرالیسم و سکولاریسم پرداخت. دیدگاه‌های او نسبت به نظم، فرهنگ و معنویت، بیشتر و بیشتر با ایده‌هایی مانند «خون و خاک»، «رسالت تاریخی ملت آلمان» و «بازگشت به ریشه‌های اصیل» همسو شد. فاریاس تأکید می‌کند که این گرایش‌ها نه صرفاً واکنشی فلسفی، بلکه نشانه‌هایی از آماده‌سازی ذهنی برای پذیرش یک ایدئولوژی اقتدارطلب و یکپارچه‌ساز بودند.

افشاگری تکان‌دهنده یک پیوند پنهان! / راز تاریک هایدگر: آیا فلسفه او ریشه در نفرت نازی‌ها داشت؟/ 10 سال پژوهش؛ فیلسوف نازی یا نازی فیلسوف؟

 گروه اندیشه: گزارش زیر مروری بر کتاب «هایدگر و نازیسم» نوشته ویکتور فاریاس است که نشان می‌دهد برخلاف روایت‌های رایج، ارتباط هایدگر با نازیسم سطحی و گذرا نبوده، بلکه عمیق، ایدئولوژیک و تا پایان عمر او ادامه داشته است. کتاب فاریاس، با استناد به اسناد و شواهد تاریخی، این ارتباط را در سه بخش اصلی بررسی می‌کند: ۱. سال‌های اولیه زندگی و شکل‌گیری فکری هایدگر (۱۸۸۹-۱۹۳۳)، ۲. دوران ریاست دانشگاه (۱۹۳۳-۱۹۳۴)، ۳. پس از ریاست دانشگاه تا پایان عمر (۱۹۳۴-۱۹۷۶)

 فیلسوف نازی

برخلاف روایت‌های رسمی که پیوند هایدگر با نازیسم را امری گذرا، سیاسی و بی‌ارتباط با تفکر فلسفی او معرفی می‌کنند، فاریاس با تکیه بر اسناد تاریخی و شواهد مکتوب، نشان می‌دهد که این ارتباط نه‌تنها عمیق و ایدئولوژیک، بلکه تا پایان عمر هایدگر نیز استمرار داشته است.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین به نقل از «ایبنا – فاطمه مهاجری»،  کتاب «هایدگر و نازیسم» نوشته‌ی ویکتور فاریاس و ترجمه‌ی البرز حیدرپور، از سوی نشر مرکز منتشر شده است. این کتاب افشاگرانه که حاصل بیش از ده سال پژوهش میدانی، آرشیوی و بی‌وقفه در بایگانی‌های اروپا است، کوشیده تا چهره‌ی واقعی یکی از تأثیرگذارترین فیلسوفان قرن بیستم را از پس پرده‌ی ابهام بیرون بکشد. برخلاف روایت‌های رسمی که پیوند هایدگر با نازیسم را امری گذرا، سیاسی و بی‌ارتباط با تفکر فلسفی او معرفی می‌کنند، فاریاس با تکیه بر اسناد تاریخی و شواهد مکتوب، نشان می‌دهد که این ارتباط نه‌تنها عمیق و ایدئولوژیک، بلکه تا پایان عمر هایدگر نیز استمرار داشته است.

بخش اول: از نوجوانی تا ریاست دانشگاه (۱۸۸۹- ۱۹۳۳)

در بخش نخست کتاب «هایدگر و نازیسم»، ویکتور فاریاس به بررسی سال‌های آغازین زندگی و شکل‌گیری فکری هایدگر می‌پردازد؛ سال‌هایی که از کودکی و نوجوانی او در محیطی مذهبی و سنت‌گرا آغاز می‌شود و تا رسیدن به جایگاه علمی و اجتماعی در دانشگاه فرایبورگ ادامه دارد. نویسنده از همان ابتدا به خواننده نشان می‌دهد که چگونه زمینه‌های خانوادگی، تربیتی و فرهنگی هایدگر در دوران رشد، نوعی گرایش درونی به نظم، اقتدار و پیروی از ساختارهای سلسله‌مراتبی را در او پرورش داد. در واقع، فاریاس معتقد است که بذرهای وفاداری فکری هایدگر به ناسیونال‌سوسیالیسم را باید در همین دوران جست‌وجو کرد.

در سال‌های تحصیل در دانشگاه، هایدگر شیفته‌ی فلسفه، الهیات و به‌ویژه زبان‌شناسی آلمانی شد. او زبان را نه‌تنها ابزاری برای بیان تفکر، بلکه به‌عنوان فضای بروز حقیقت می‌فهمید و زبان آلمانی را یگانه زبان شایسته برای اندیشیدن به «هستی» می‌دانست. این نگرش، که بعدها در دستگاه فکری او جایگاهی محوری یافت، در دوره‌ی جوانی‌اش با نوعی ستایش اغراق‌آمیز از فرهنگ، سرزمین و ملت آلمان همراه بود. فاریاس با کاوش در نامه‌ها، مقالات و نوشته‌های منتشرنشده هایدگر، نشان می‌دهد که در دل این ستایش، نطفه‌هایی از نژادپرستی فرهنگی، دشمنی با جهان مدرن غربی، و نگاه منفی به نظام‌های دموکراتیک شکل گرفته بود.

در دهه‌ی ۱۹۲۰، هم‌زمان با ضعف سیاسی جمهوری وایمار و خیزش گفتمان‌های راست‌گرایانه، هایدگر نیز آشکارا به انتقاد از دموکراسی، لیبرالیسم و سکولاریسم پرداخت. دیدگاه‌های او نسبت به نظم، فرهنگ و معنویت، بیشتر و بیشتر با ایده‌هایی مانند «خون و خاک»، «رسالت تاریخی ملت آلمان» و «بازگشت به ریشه‌های اصیل» همسو شد. فاریاس تأکید می‌کند که این گرایش‌ها نه صرفاً واکنشی فلسفی، بلکه نشانه‌هایی از آماده‌سازی ذهنی برای پذیرش یک ایدئولوژی اقتدارطلب و یکپارچه‌ساز بودند. هایدگر، برخلاف بسیاری از هم‌نسلانش، ظهور ناسیونال‌سوسیالیسم را به‌مثابه فرصت تحقق بخش مهمی از دغدغه‌های فرهنگی و متافیزیکی خود دید.

با رسیدن نازی‌ها به قدرت در اوایل دهه ۳۰، هایدگر نه‌تنها از این اتفاق استقبال کرد، بلکه آن را به‌عنوان تجلی نوعی «امکان متافیزیکی» برای ملت آلمان تعبیر نمود. به باور فاریاس، این استقبال نه از روی ناآگاهی یا فشار سیاسی، بلکه از سر باور و اعتقاد قلبی بود. سخنرانی‌های عمومی، مقاله‌های رسمی و نامه‌های منتشرنشده هایدگر در این سال‌ها همگی نشان از نوعی همدلی عمیق او با مضامین محوری ایدئولوژی نازی دارند. از نگاه فاریاس، هایدگر نازیسم را نه‌تنها یک جنبش سیاسی، بلکه تبلور یک رویداد تاریخی-فلسفی می‌دانست که می‌توانست ملت آلمان را به جایگاه شایسته‌اش در تاریخ بازگرداند.

این بخش از کتاب، به‌نوعی بنیان تحلیل کلی فاریاس را شکل می‌دهد. او با اتکا به شواهد مستند و متقن، خواننده را به این نتیجه رهنمون می‌سازد که پیوند هایدگر با نازیسم را نمی‌توان به عنوان خطایی گذرا یا انحرافی سیاسی توضیح داد. بلکه باید آن را ادامه منطقی بینش فرهنگی، فلسفی و تاریخی‌ای دانست که هایدگر در بستر آن رشد کرده و اندیشه‌اش را سامان داده است. این تحلیل، راه را برای ورود به بخش دوم کتاب که به فعالیت‌های آشکار سیاسی هایدگر در مقام رئیس دانشگاه اختصاص دارد، هموار می‌سازد.

بخش دوم: ریاست دانشگاه (۱۹۳۳- ۱۹۳۴)

در بخش دوم کتاب «هایدگر و نازیسم»، ویکتور فاریاس به بررسی یکی از جنجالی‌ترین و حساس‌ترین دوره‌های زندگی مارتین هایدگر می‌پردازد؛ یعنی دوران ریاست او بر دانشگاه فرایبورگ، از سال ۱۹۳۳ تا ۱۹۳۴. این مقطع زمانی بسیار کوتاه اما سرنوشت‌ساز، نقشی کلیدی در آشکار شدن ارتباط رسمی و ایدئولوژیک هایدگر با رژیم نازی ایفا می‌کند. فاریاس با دقتی بی‌امان به واکاوی سخنرانی‌ها، تصمیمات اداری، نامه‌نگاری‌ها و موضع‌گیری‌های رسمی هایدگر در این بازه یک‌ساله می‌پردازد تا نشان دهد که او تنها یک چهره علمی منفعل در برابر قدرت سیاسی نبود، بلکه با آگاهی، اختیار و حتی اشتیاق به همکاری با نظام نازی پرداخت.

پس از انتصاب هایدگر به‌عنوان رئیس دانشگاه فرایبورگ، او نه‌تنها هیچ‌گونه مقاومتی در برابر سیاست‌های نازی از خود نشان نداد، بلکه با سرعتی چشمگیر دست به اصلاحات ساختاری در راستای هماهنگی با اصول ناسیونال‌سوسیالیسم زد. فاریاس مستند می‌کند که هایدگر با حذف و طرد اساتید یهودی، ایجاد فضای تبلیغی برای نازی‌ها، و ترویج ایده‌های ملی‌گرایانه در محیط دانشگاهی، عملاً دانشگاه را به بازویی فرهنگی برای سیاست نازی‌ها تبدیل کرد. در سخنرانی معارفه‌اش، او صراحتاً از «رسالت تاریخی پیشوا» سخن گفت و به تمجید از هیتلر پرداخت، امری که نمی‌توان آن را به عنوان مصلحت‌جویی یا اجبار بیرونی توجیه کرد.

نویسنده نشان می‌دهد که هایدگر در این دوره تلاش کرد تا فلسفه‌ی خود را با اصول ایدئولوژیک نازی هم‌راستا نشان دهد. او از مفاهیمی چون «هستی»، «ملت»، «سرنوشت» و «اراده‌ی تاریخی» بهره می‌گرفت تا به ناسیونالیسم آلمانی بُعدی متافیزیکی و فلسفی ببخشد. فاریاس با بررسی دقیق گفتارهای این دوره، به این نتیجه می‌رسد که هایدگر نه‌تنها از نازیسم فاصله نگرفت، بلکه در تلاش بود تا آن را به سطحی از معنای فلسفی ارتقا دهد و آن را به‌عنوان تجلی نوعی حقیقت هستی‌شناسانه تفسیر کند.

در ادامه، فاریاس به بررسی روابط شخصی هایدگر با مقامات نازی و نهادهای دولتی می‌پردازد. او با استفاده از اسناد دولتی و مکاتبات رسمی نشان می‌دهد که هایدگر در بسیاری از تصمیمات اداری مرتبط با سیاست نژادی، شرکت فعال داشته است. این نکته بسیار مهم است، زیرا تاکنون بسیاری از مدافعان هایدگر، نقش او را به سطحی نمادین یا نمایشی تقلیل داده بودند. اما اسناد ارائه‌شده در این کتاب، تصویر روشنی از همکاری عمیق، سازمان‌یافته و آگاهانه او با نظام سیاسی وقت ترسیم می‌کند.

اگرچه هایدگر تنها یک سال در این منصب باقی ماند و در سال ۱۹۳۴ از ریاست دانشگاه کناره‌گیری کرد، اما فاریاس با استناد به شواهد متعدد توضیح می‌دهد که این کناره‌گیری نه ناشی از تغییر موضع یا پشیمانی، بلکه بیشتر به دلیل اختلافات اداری و درون‌سازمانی بود. او هیچ‌گاه از دیدگاه‌های خود در حمایت از نازیسم عدول نکرد و در سال‌های بعد نیز نشانه‌هایی از همان نگرش‌ها را در آثارش حفظ کرد.

در نهایت، این بخش از کتاب با ارائه تصویری دقیق و مستند از هایدگر به‌عنوان یک متفکر همدل با نازیسم، ادعای جدایی میان «هایدگرِ فیلسوف» و «هایدگرِ نازی» را به‌طور جدی زیر سؤال می‌برد. فاریاس نشان می‌دهد که مشارکت هایدگر در نظام نازی، نه‌تنها از نظر سیاسی و اجرایی، بلکه در سطح نظری و ایدئولوژیک نیز عمیق و تعیین‌کننده بوده است؛ موضوعی که بنیادهای اخلاقی و فکری مدافعان سنت فلسفی هایدگر را به چالش می‌کشد.

بخش سوم: پس از ریاست دانشگاه: از ۱۹۳۴ تا مصاحبه انتشاریافته پس از مرگ

در بخش سوم کتاب «هایدگر و نازیسم»، ویکتور فاریاس به بررسی دوران پس از ریاست هایدگر بر دانشگاه فرایبورگ می‌پردازد؛ دوره‌ای که از سال ۱۹۳۴ آغاز می‌شود و تا زمان مرگ او در سال ۱۹۷۶ ادامه می‌یابد. این بخش اهمیت زیادی دارد، چرا که بسیاری از مدافعان هایدگر ادعا کرده‌اند که پیوند او با نازیسم تنها محدود به دوران ریاست دانشگاه بوده و پس از آن، هایدگر از فضای سیاسی فاصله گرفته و به تأملات فلسفی محض بازگشته است. اما فاریاس با رویکردی آرشیوی و تحلیلی، به‌روشنی نشان می‌دهد که این برداشت، تصویری ناقص و گمراه‌کننده از واقعیت است.

پس از استعفا از ریاست دانشگاه، هایدگر ظاهراً کناره‌گیری سیاسی کرد، اما شواهد نشان می‌دهند که او همچنان روابط نزدیکی با محافل نازی، اندیشمندان فاشیست و برخی نهادهای دولتی آلمان داشت. فاریاس در این بخش به تحلیل آثار منتشرنشده، درس‌گفتارها، نامه‌ها و اظهارنظرهای گاه‌به‌گاه هایدگر در سال‌های پس از جنگ می‌پردازد و اثبات می‌کند که بسیاری از باورهای بنیادین او درباره ملت، زبان، تاریخ و فرهنگ آلمان، هم‌چنان با مفاهیم ایدئولوژی نازی تطابق دارد. به‌ویژه، او همچنان بر رسالت فرهنگی و تاریخی ملت آلمان تأکید می‌کرد و در نوشته‌هایش از مفاهیمی مانند «سرنوشت ملت» و «حقیقت زبان آلمانی» با لحنی شبه‌مذهبی سخن می‌گفت.

نویسنده ابراز می‌کند که هایدگر در تمام این سال‌ها هرگز از مواضع سیاسی‌اش نسبت به نازیسم ابراز پشیمانی نکرد. نه در یادداشت‌های شخصی، نه در مصاحبه‌های محدود، و نه حتی در مواجهه با بحران‌های اخلاقی ناشی از افشای جنایات نازی‌ها. این سکوت پرسش‌برانگیز و گاه همراه با تأیید ضمنی، بخش مهمی از شخصیت فکری هایدگر را در این دوران شکل می‌دهد. فاریاس به‌ویژه به مصاحبه‌ای اشاره می‌کند که پس از مرگ هایدگر منتشر شد و در آن، او از به‌کار بردن واژه‌ی «اشتباه» یا «خطا» درباره همکاری‌اش با نازیسم خودداری کرده و همچنان ایده‌هایی را تکرار می‌کند که نشان از استمرار همان نگاه پیشین دارد.

در این بخش، یکی از مهم‌ترین دستاوردهای فاریاس، پیوند زدن اندیشه‌های متأخر هایدگر با مبانی فکری نازیسم است. او نشان می‌دهد که حتی در مباحث هستی‌شناختی متأخر، نگاه هایدگر به تاریخ، تکنولوژی، فرهنگ غرب و سرنوشت بشر، بازتابی از همان گرایش‌های اقتدارگرایانه و انتقادی نسبت به مدرنیته غربی دارد که در دوره همکاری با نازی‌ها نیز مشهود بود. به بیان دیگر، هایدگر هرگز از آن افق فکری جدا نشد؛ فقط شکل بیان آن را تغییر داد.

در پایان، فاریاس نتیجه می‌گیرد که تلاش برای تفکیک میان «هایدگرِ فیلسوف» و «هایدگرِ نازی» تلاشی بی‌ثمر است. شواهد و اسناد موجود نشان می‌دهند که اندیشه هایدگر، چه در دوره ریاست دانشگاه و چه پس از آن، پیوندی عمیق با اصول فکری و فرهنگی نازیسم داشته است. او از ابتدا تا انتهای عمرش، نازیسم را نه به‌عنوان یک انحراف تاریخی، بلکه به‌مثابه امکان تجلی تاریخی ملت آلمان و بیان حقیقت هستی تلقی می‌کرد. فاریاس در این بخش پرده از این حقیقت برمی‌دارد که هایدگر، حتی پس از سقوط نازیسم، از اندیشه‌اش عقب‌نشینی نکرد، بلکه همچنان خود را در پیوند با رسالتی تاریخی و متافیزیکی برای آلمان می‌دانست. این نتیجه‌گیری، ضربه‌ای بنیادین بر کوشش‌هایی است که در طول سال‌ها تلاش کرده‌اند چهره‌ی فلسفی هایدگر را از گذشته تاریک سیاسی‌اش جدا سازند.

216216

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *